Part 16

40 7 1
                                    



سوار ماشینم شدیم که قبلا توی پارکینگ فرودگاه گذاشته بودم ، توی راه نگاهش به کوچه و خیابون بود وقتی وارد منطقه ی خودمون شدم برای شکستن سکوت زمزمه کردم:

_میدونی که نویسنده ها زیاد پولدار نیستن...پس
امیدوارم از هم اتاقی شدن با من بدت نیاد چون اتاق خالی نداریم..البته اتاق عمه ام هم هست...می تونی با اون هم اتاقی بشی!

_فکر کنم تحمل تو آسون تر باشه...

به آرامی خندیدم اما جونگکوک حتی لبخند هم نزد!یواشکی وارد خانه شدیم و بدون ایجاد کوچکترین سرو صدایی چمدان هامون رو به اتاق بردیم...
جونگکوک توی اتاق چرخی زد :

_یک جوریه...حالا مطمئن شدم نویسنده ای...خوابم گرفت!!!

در حموم رو باز کرد و نگاهی به داخلش کرد و متعجب بطرف من برگشت:

_دستشویی نداره؟

پشت گردنمو خاروندم:

_خب نه...فقط حمامه!

لپهاشو باد کرد :

_چطور ممکنه؟اصولا باید داشته باشه...

_اینجا یه خونه ی قدیمیه... همین حموم هم جای تعجب داره...دستشویی تو هاله.

سرشو تکون داد:

_میشه نشونم بدی؟؟باید برم دستشویی!!

تا دستشویی همراهش رفتم :

_اینجاست...

جونگکوک داخل دستشویی شد و من توی تاریکی دیدم که در اتاق نونا باز شد و چون میدونستم چه خبره سریع گفتم:

_نونا نترس منم....

نونا از اتاق بیرون پرید:

_منو ترسوندی ته...چرا نگفتی امشب میای؟

_برگشتنم عجله ای شد...برو بخواب....فردا همه چی رو برات تعریف میکنم...

توی تاریکی چیز زیادی نمی دیدم اما صدای بسته شدن در اتاقشو شنیدم و فهمیدم به حرفم گوش کرده، منم به اتاق خودم برگشتم و درحال آماده کردن رخت خواب برای خودم بودم که صدای فریاد جونگکوک رو شنیدم و بلافاصله در اتاقم با شدت باز شد و جونگکوک به در چسبید و با عصبانیت غرید:

_عمه ات چرا اینقدر جوونه!

از حرفش خنده ام گرفت اما با فهمیدن اینکه چی شده خنده رولبم ماسید انگار فرصتی وجود نداره و همین امشب باید جونگکوک رو به نونا معرفی کنم...امیدوارم نونا چیزی نگه...نمی خوام جونگکوک بدونه در موردشون با نونا حرف زدم!

_منظورت چیه چرا اینقدر جوونه؟

جونگکوک هنوز کمی دست پاچه بود:

_خب... تو گفتی با عمه ات زندگی می کنی...من یه زن پنجاه ساله رو تصور کردم...اون خیلی خوب مونده...

Diary ManWo Geschichten leben. Entdecke jetzt