Part7

37 5 16
                                    


جونگکوک کمربند ایمنیشو باز کرد و بهم نزدیک شد:
_ما امروز صبح میخواستیم کاری انجام بدیم...
خودم از یاد آوریش شرم داشتم ولی انگار اون مشکلی باهاش نداشت،لبخند کمرنگی زدم:
_ولی نشد...

جونگکوک لبهاشو جمع کرد:
_اوهوم... تو هم که بچه ی خوب مامانتی و باید سر وقت خونه باشی...تو ماشین هم نمیشه کار زیادی کرد ولی...
نذاشتم جمله اش رو تموم کنه و شونه ای بالا انداختم:

_پس یه وقت دیگه ادامه اش میدیم...!

جونگکوک نیشخندی زد:
_ناخونک که می تونیم بزنیم؟؟!

متوجه منظورش نشدم و متعجب به دهانش خیره شدم که جونگکوک ناگهانی پرسید:
_جیمین تا حالا سکس داشتی؟

حاضرم قسم بخورم جونگکوک صدای اب دهانمو که قورت دادم شنید:
_من..من ...خب...

با فشردن لبهاش به لبهام ساکتم کرد. خودش فهمید گذشته م زیادی پاک بوده... بعد از اتفاق دستشویی دیگه پر رو شده بودم پس بدون گم کردن دست و پام جواب بوسه اش رو دادم خیلی زود از تماس لبهامون گرم شدم. جونگکوک اونقدر بهم نزدیک شده بود که دیگه روی صندلی خودش نبود. کمربند ایمنی بهم احساس خفگی میداد میخواستم بازش کنم اما قبل از اینکه بتونم کاری بکنم یدفعه ای سقوط کردم... جونگکوک با عجله روی بدنم خزید و من که انتظار این تجربه ی جدید رو نداشتم یدفعه ای بوسه رو شکستم. چشمامو که باز کردم با دوتا چشم خمار و منتظر روبرو شدم. می تونستم برق شهوت و نیاز رو تو چشاش ببینم و چون نمیخواستم جونگکوک رو از خودم ناامید کنم چشمامو بستم و خودم برای ادامه ی بوسه پیش قدم شدم. لبخندش رو حس میکردم. در جنگ زبانهامون اینبار من بودم که زبانمو به داخل دهانش فرستادم و دستای جونگکوک دوباره شروع کردن به نوازش بدنم. هر حرکت ماهرانه ی دستش روی بازو و سینه ام مثل شوک الکتریکی بدنمو به لرزه می انداخت. دستامو پشت کمرش گذاشتم و به خودم فشردمش. مغزم از کار افتاده بود و شهوتم بود که کنترلم می‌کرد. از احساس برآمدگی لای پاهاش ضربان قلبم بالاتر رفت از اینکه من دلیلش بودم خوشحال بودم هرچند وضع خودم هم بهتر از اون نبود اینو از دردی که کم کم داشت شروع میشد متوجه میشدم. جونگکوک بوسه هاشو تا نزدیک گوشم کشید و بوسه ای کوتاه به زیر گوشم زد و زبانشو روی خط فکم کشید. لبهای تبدارش روی گردنم کشیده میشد و نفسهای داغش که پوست گردنم رو قلقلک میداد لذت بخش تر از هرچیزی بود که فکرشو میکردم.جونگکوک ناگهانی ازم جدا شد. چشمامو باز کردم و دیدمش که با عجله داره کمربندشو باز میکنه و بدنبالش دکمه و زیپ شلوارشو...
نگاهی مردد بهم کرد و شروع کرد به باز کردن کمربند من... از استرس و شاید هیجان احساسی مثل دل پیچه داشتم ولی نمی تونستم و نمی خواستم مانع جونگکوک بشم. درد پایین تنه ام گیجم کرده بود صدای باز شدن زیپ شلوارم حسی بهم میداد که باعث شد لبمو گاز بگیرم تا صدای ناله ام عجله ام رو نشون نده. لمس جونگکوک...نفس توی سینه ام حبس شد و خودمو به صندلی فشردم. قلبم مثل طبل می‌کوبید. لبهای دزد جونگکوک دوباره لبهامو ربود. نمی دونستم من باید چیکار کنم. لغزیدن قطره های عرقو روی ستون فقراتم حس میکردم. دستش داخل شورتم رفت و من بی اختیار مچ و دستشو چسبیدم.نگاه خمارش رو به چشمام داد:
_کاری نمیکنم فقط... میخوام بهت یه حس خوب بدم!

Diary ManWhere stories live. Discover now