Part8

28 4 16
                                    

سلام دوستای گلم. بابت تاخیر متاسفم... درگیر عید و مهمان های عید بودم...عید همگی مبارک💋💋💋
امیدوارم از این پارت لذت ببرید 💜

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

_ببین جیمین...من قبلا ازش خوشم می اومد...ولی اون واسه بچگی بود تو نباید حرفهاشو باور کنی..!
مهلت توصیح بیشتر ندادم:
_مثل جونسو؟؟
نگاهشو توی کل محوطه چرخوند:
_اوممم...نه. دقیقا نه مثل جونسو...ولی یه چیزی شبیه همون احساس...احساسی که یونگی ردش کرد و من از بین بردمش..!
بهتر بود بحث رو همینجا تمام کنیم. نمی خوام بیشتر بدونم. نمی تونم بگم از حقیقت نمی ترسم برای همین بهتره هیچ وقت حقیقت رو نفهمم:
_کجا میخواستی بریم؟
.........
شونه بالا انداخت:
_هرجا تو بگی...!
گوشه ی لب‌هایم کمی بالا رفت:
_واووو...جنتلمن!!
بی رمق خندید و بلند شد:
_نگران نیستی یونگی مارو باهم ببینه؟
شانه بالا انداختم :
_نه ...چرا اینو می پرسی؟
مسیرو به طرف ماشینش کج کرد:
_چون داره نگاهمون میکنه!
سریع دور و برمون رو نگاه کردم و جلوی در اصلی ساختمان دیدمش!جونگکوک پشت سرش چشم داره؟؟؟نگاهمو از یونگی گرفتم و دنبال جونگکوک رفتم. با اینکه از کاری که میکنم حس خیلی بدی دارم که مقابل چشمهای یونگی خودم رو به پررویی میزنم و با جونگکوک میرم ولی این برای یونگی هم خوبه تا اگر واقعا دوستم داره با دیدن منو اون بی خیالم بشه. هرچقدر هم یونگی آدم بده باشه بازهم بهترین دوستی هست که داشتم و دلم نمی خواد باعث آزارش بشم.سوار شدم و بی معطلی پرسیدم:
_چطوری یونگی رو که پشت سرمون بود دیدی؟
استارت زد:
_از تو آینه ی ماشینی که روبرومون بود..!
آهانی گفتم و تا زمانی که از دانشگاه خارج شیم تمام تلاشمو میکردم که برنگردم و دوباره یونگی رو نگاه نکنم. مثل دیروز یکم خیابون گردی کردیم ولی بعدش رفتیم کافی شاپ. جایی که وقتی واردش شدیم فهمیدم پاتوقشونه و اومدنم به اونجا اشتباه محض بوده. چندتا از دوستاشو بهم معرفی کرد که من از هیچکدوم خوشم نیومد. نگاهشون به معنای واقعی کلمه هرزه بود. نگاه های تحقیرآمیز دخترایی که خودشون شبیه فاحشه ها بودند حسابی عصبیم کرده بود. تصمیم داشتم وقتی از اونجا بیرون رفتیم حسابی از خجالت جونگکوک دربیام من بهش گفتم نمی خوام کسی بدونه و اون منو آورده بود تو جمع دوستانش. آن هم دوستانی که فکر نکنم نفرت انگیزتر از انها تو دنیا وجود داشته باشه یکی از دوستاش که ظاهرا یه دخترباز بود بطرز اعصاب خردکنی تو نخ جونگکوک بود. درحالی که با موهای دوست دخترش بازی می کرد تا نگاهمو ازش میگرفتم به جونگکوک خیره میشد با پوزخند کثیفی که نحس بودن چهره اش رو کامل میکرد!شاید دیگران معنی این نگاه هارو متوجه نشن ولی میدونم جونگکوک آدم ساده و بی تجربه ای نیست که معنی نگاهشو نفهمه و قصد اون پسره رو از این طرز نگاه کردن می دونه. بیشتر از نیم ساعت نتونستم بگو و بخندهاشون رو تحمل کنم و به بهانه ی شروع شیفت کاریم جونگکوک رو راضی کردم از اون خراب شده بیرون بریم...!
به محض این که از اون فضای خفه که دود سیگار و بوی الکل غیرقابل تحمل ترش کرده بود نجات پیدا کردیم نفس عمیقی کشیدم و سرش غر زدم:
_اینارو از کجا پیدا کردی؟
بطرف ماشینش راه افتاد:
_از این ور و اونور...!
تعجب نکردم. اگر جواب درست و حسابی میداد جای تعجب داشت. سوار شدم و داشتم کمربندمو می بستم که شروع کرد به حرف زدن:
_تو برو به کارت برس...منم میرم سراغ پروژه ی شوهر یابی...!
خنده مو خوردم:
_اوکی...فقط مواظب باش از بی شوهری خودت رو زن ندی!
خنده اش گرفت :
_حواسم هست...من به فکر تو هم هستم!
با بی اعتنایی نگاهمو ازش گرفتم:
_تو نگران من نباش...
طبق حرفهامون منو محل کارم یعنی فروشگاه پدرش رسوند و خودش رفت به قرارهای مسخره اش برسه. اگه این بیست و خرده ای دخترو هم شوهر میداد حداقل خیال من از یک جهت آسوده میشد. بعد از پایان شیفت کاریم از فروشگاه که بیرون اومدم در کمال تعجب با ماشین جونگکوک روبرو شدم. الان باید سر پروژه شوهر یابیش می بود. بطرفش رفتم و تقه ای به شیشه زدم. از دیدنم جا خورد. سریع شیشه رو پایین داد:
_اومدی؟
ساعتشو چک کرد:
_بیا بالا.
مکثی کردم:
_لازم نبود بیای دنبالم..!
_بیخودی نیومدم کارت داشتم...
حدس زدم تو سرشه جایی بریم. نمی دونستم چطور بهش بگم که ناراحت نشه:
_جونگکوک...من..خب تو میدونی من باید سر وقت خونه باشم..
سرشو تکون داد:
_نمی تونی یه جوری دست بسرشون کنی؟
آهی کشیدم :
_نمی تونم بهشون دروغ بگم...
نچی گفت و کلافه نگاهشو ازم گرفت:
_باشه..سوار شو میرسونمت...
میدونم که همچین حرفهایی عصبیش میکنه ولی باید تفاوت روش زندگیمون رو در نظر داشته باشه. من نمی تونم برخلاف اصول خانواده ام رفتار کنم. شاید اگر اون خونه نره هم کسی توجهی نکنه ولی من برای چند دقیقه دیر کردنم باید دلیل قانع کننده ای داشته باشم...طول راه سعی کردم فضا رو عوض کنم:
_پروژه ات چطور پیش رفت؟
کوتاه و سرد جواب داد:
_نرفتم سراغش...
کنجکاو شدم:
_پس کجا بودی؟؟
سرمو پیش بردم و ادای بو کشیدن درآوردم:
_بهم که خیانت نمی کردی...
همانجا متوقف شد و من متعجب اطراف رو نگاه کردم،فکر کردم جای خاصیه که با حرفش بهم فهموند حدسم اشتباهه:
_پیاده شو...بقیه اش رو خودت برو.
بدون حرفی پیاده شدم. عجب آدمیه... مگه چی گفتم؟! حتی خداحافظی هم نکرد و در مقابل نگاه پرسشگرم ماشینش بسرعت از زمین کنده شد و خیلی زود از دیدم خارج شد. فردا که محلش نذارم حساب کار دستش میاد. البته باید دعا کنم فردا سراغم بیاد. جونگکوکی که میشناسم ممکنه تو یه لحظه ازت دل بکنه و بکل فراموشت کنه. با این فکر نگران شدم. هرقدر هم که من روی حرف های جونگکوک حساب باز کنم بازم باید یادم باشه که این رابطه برای اون مثل من معنی عشق نمیده و هرلحظه ممکنه تمام بشه. پا روی غرورم گذاشتم و باهاش تماس گرفتم. جواب نداد.نفهمیدم کی و چطور به خانه رسیدم چون فکرم فقط مشغول جونگکوک بود ولی وقتی وارد خونه شدم با شنیدن صدای خنده ی جونگکوک جلوی در خشکم زد. اولش فکر کردم شاید اشتباه شنیدم ولی وقتی صدای هیونگم رو شنیدم که گفت:
_جیمین همیشه خجالتیه...!
فهمیدم اون پسر خواب جدیدی برام دیده. یواشکی خودمو به آشپزخانه رسوندم و بدون حرف اضافه ای بازوی مادرمو گرفتم:
_مامان کی اینجاست؟؟
مادرم قابلمه رو از روی گاز برداشت:
_دوستته دیگه..گفت اسمش جونگکوکه...وقتی دعوتش میکنی باید زود خودت رو برسونی...
با سری که از سوالاتت متفاوت پر شده بود وارد سالن شدم،جونگکوک با دیدنم لبخند پهنی زد:
_اومدی جیمین...نمی دونستم سرکار میری...وگرنه دیرتر می اومدم.
به چهره ی خونسردش که براحتی دروغ میگفت خیره شدم:
_فکر نمی کردم اینقدر زود بیای...
خنده ی کوتاهی کرد:
_داشتیم با بردارت راجع به تو حرف میزدیم...بهش گفتم وقتی یکی از دخترا بهت پیشنهاد دوستی داد چقدر هول شده بودی و نمی دونستی باید چی بگی...!
میدونم که منظورش از دختره خودشه و برادر بیچاره ی منو اسکل کرده...نفسمو فوت کردم:
_الان کتابت رو میارم...زود باید بری قبل اینکه خانواده ات نگرانت بشن..
با بی خیالی نگاهش را در خانه چرخاند:
_بهشون گفتم میام اینجا...یادت رفته واسه فردا باید کلی مطلب آماده کنیم...میدونی که استادش چقدر عقده ایه..!
هیونگم که شاهد بحث کردن ما بود. با این حرف جونگکوک وسط بحثمون اومد:
_پس من مزاحمت نمیشم جونگکوک شی..برید و به کارتون برسید!
جونگکوک از خدا خواسته بلند شد:
_اتاقت کدومه..؟
نگاه عصبیمو از موجود پر رویی که تصمیم داشت منو دق بده گرفتم:
_دنبالم بیا...
انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم،اومده خونه ی ما که چی بشه؟اگر کسی بهمون شک کنه چی؟در اتاقمو باز کردم و اولین کار چراغو روشن کردم. به دنبالم داخل اتاق شد و درو بست:
_فکر نمیکردم از اومدنم ناراحت بشی..حداقل می تونستی جلوی داداشت یکم بهتر باهام رفتار کنی..
کیفمو روی صندلی پرت کردم و با اخم مقابلش ایستادم:
_جونگکوک میخوای آبروی منو ببری؟
پوزخندی زد و بطرف تختم رفت ولی با دیدن تخت دیگه ای گوشه ی اتاق نالید:
_نگو که قراره کس دیگه ای هم اینجا باشه..!
انگار اصلا حواسش به حرفهای من نبود:
_جونگکوک...همین الان برو خونتون...
روی تختم نشست و در حالی که نگاهش اتاقمو می کاوید با لبهایی آویزون زمزمه کرد:
_جیمین... دوستت امشب جایی برای رفتن نداره و تو اونو از خونه ات میندازی بیرون...
کنارش نشستم و کمی پیشانی ام را مالیدم:
_خواهش میکنم مسخره بازی رو بذار کنار...باور کن با اینکارات منو تو دردسر میندازی...
در چشمانم خیره شد و با جدیت گفت:
_یادت رفته حرفامو...می تونیم باهم باشیم بدون اینکه به کسی نشون بدیم رابطمون در چه حده...فقط کافیه رفتارت با من عادی باشه..مثل دوستت ..مثل یه همکلاسی!
مطمئن شدم که قصد رفتن نداره. باید با این موضوع کنار می اومدم و تا می تونستم عادی رفتار کنم تا خانواده ام نفهمن که جونگکوک فقط دوستم نیست. به بهانه ی پروژه ای که اصلا وجود نداشت و قرار بود منو اون پسر سرتق تا دیروقت روش کار کنیم. برادرم رفت پیش بردار بزرگمون و منو و جونگکوک تو اتاق تنها شدیم. تنهایی باهاش یعنی یه تجربه ی جدید...دیشب ناخنک زد و امروز نمی دونم چی تو کله اش داره که اومده خونه ی ما...!روی تخت من نشست و با لحنی پر از شیطنت پرسید:
_نمی خوای دوش بگیری؟
چشم غره ای بهش رفتم و بطرف تخت برادرم رفتم:
_من صبح ها دوش میگیرم...
چشماش داشت می درخشید:
_همیشه اینطوره یا چون من اینجام موکولش کردی به فردا؟
چشمی چرخاندم:
_من ازت خجالت نمیکشم...
خنده ی بی سروصدایی کرد:
_خجالت که نه..بیشتر میشه گفت ترس...تو از عواقبش می ترسی!
میدونستم که میخواد تحریکم کنه تا برای اثبات خودم هم که شده کاری که میخواد رو انجام بدم:
_عواقب چی؟
شونه بالا انداخت:
_عواقب دوش گرفتن...چون هرچیزی تمیزش خوشمزه تره..!
بالشتو برداشتم و بطرفش پرت کردم:
_خفه شو جونگکوک...
بالشتو گرفت و چهارزانو توی تخت نشست:
_هی..چرا اینطوری میکنی؟یادت رفته دیشب تو ماشین چیکار کردیم؟تو حتی می خواستی دستمال رو یادگاری نگه داری...!
با عصبانیت ساختگی میخواستم خجالتمو مخفی کنم:
_یااا... تمومش کن و بخواب!
با ناباوری خندید:
_چی؟؟خواب؟الان؟مگه ساعت چنده؟
نگاه ساعت کردم و با سری کج شده گفتم:
_یازده.
قیافه ی شوکه ای به خودش گرفت:
_جیمین یازده واسه من تازه سر شبه...در ضمن قراره ما پروژه هم بنویسیم...نمی تونیم به این زودی بخوابیم...
آهی کشیدم و به پشت روی تخت افتادم. فقط می تونم بگم عجب گیری افتادم.تخت تکونی خورد و جونگکوک کنارم دراز کشید:
_جیمین...هرجا خواستی تمومش میکنیم!
آهی کشیدم :
_بحث این نیست...توی خونه خطرناکه...
به پهلو شد و من می تونستم نفسهای گرمشو روی گونه ام حس کنم:
_بهانه نیار...درو قفل میکنیم...کافیه یکم سروصدا نکنیم..!
به تبعیت از اون من هم به پهلو شدم. فیس تو فیسش بودم و نگاه خیره ش که برق میزد نمیذاشت جواب نه بدم. دستشو بالا آورد و دور کمرم انداخت:
_جیمین تو به من اعتماد نداری؟
سریع حرفشو رد کردم:
_نه..اینطور نیست...دیگه این حرف رو ...
مثل همیشه با بوسه هاش ساکتم کرد. در قفل نبود و من نمی تونستم روی بوسه ها و طعم لبهایی که عاشقشون بودم تمرکز کنم.خواستم چیزی بگم که جونگکوک ازم جدا شد:
_من دوش گرفتم اومدم...خودمو واسه تو آماده کردم.نظرت چیه تو هم یکم به من اهمیت بدی؟
لبهامو آویزون کردم:
_دلم نمی خواد امشب اتفاقی بیافته می ترسم از اینکه خانواده ام بویی ببرن..!
بوسه ای کوتاه به لبم زد:
_فکر کنم وقتی تازه از حموم بیرون اومده باشی خیلی سکسی میشی!
گوشش به حرفام بدهکار نبود...از جا پرید و دستمو گرفت تا بلندم کنه:
_تا تو دوش میگیری من یکم کاغذ و کتاب میریزم این دور و ورا تا مشکوک نباشیم...!
با دیدن نگاهم شروع کرد به خندیدن:
_چون میدونم تو قراره جمعشون کنی زیاد بهم نمی ریزم...!
با بیچارگی لباس برداشتم و از اتاق خارج شدم،چاره ای جز این ندارم.باید خودمو آماده کنم جونگکوک امشب بی خیال نمیشه.ولی مطمئن هستم استرس نمیذاره بفهم چی به چیه... دوش گرفتم و برگشتم. جونگکوک که جلوی آینه ایستاده بود بطرفم چرخید با لبخند پهنی به طرفم اومد:
_دیدی حدسم درست بود...حالا کاملا خوردنی شدی!
مشت تقریبا محکمی به شونه اش زدم :
_میشه اینقدر چرت و پرت نگی...
بسرعت درو قفل کرد :
_چرت و پرت چیه...دارم سرحالت میارم تا این قیافه رو به خودت نگیری...
دو دستی گردنم رو گرفت و بوسه ای پر سر و صدا از لبهام گرفت:
_نگران نباش ...همه چی خوب پیش میره...
با بی حالی زمزمه کردم:
_امیدوارم...
و دوباره لبهامون بهم رسید. کمرشو گرفتم و با بوسه هاش همراه شدم. گردنشو کمی کج کرد و بوسه هاشو عمیق تر کرد. نمی دونستم قلبم از استرس اینطور می زنه یا از هیجان اتفاقی که قراره بیافته با همچین ریتم نامنظمی خودشو به قفسه ی سینه ام می کوبه. قدم به قدم عقب رفتم تا اینکه به کمد رسیدم و بین جونگکوک و کمد گیر افتادم. دستاش روی بازوم هام سر خورد و پهلوهامو گرفت. چشمام رو بسته بودم و توی دنیای جدیدی که جونگکوک ساخته بود در حال غرق شدن بودم...دنیایی که با هر قدمی که توش برمی‌داشتم تجربه ای جدید و اتفاقی هیجان انگیز و پر از لذت منتظرم بود...جونگکوک خودشو بهم فشار میداد و من از احساس داغی تنش بیشتر و بیشتر تحریک میشدم...داغ کرده بودم و بخاطر موج گرما و لذتی که از تنم میگذشت بدنم به لرزه می افتاد. جونگکوک ازم جدا شد و تی شرتش رو بسرعت از تنش بیرون کشید و روی تخت انداخت. هیچ مردی رو ندیده بودم که همچین پوست صاف و روشنی داشته باشه،فکر نکنم از همچین تنی بتونم سیر بشم،بدون حرفی پایین لباسمو گرفت :
_درش بیار..
آب دهانمو قورت دادم و به کمک جونگکوک بلوزمو در اوردم،با پوزخندی گوشه ی لبش. نگاهی به بدن نیمه برهنه ام کرد:
_بهتر از چیزی هست که فکرشو میکردم...در حقیقت این عالیه جیمین...
و باعجله لبهاشو به لبهام کوبید. زبانشو روی لبهامو کشید و گاز کوچکی از لب پایینم گرفت. دهانمو باز کردم و جونگکوک زبان شیرینشو وارد دهانم کرد. توی دهنش نالیدم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ولی باید خفه شون میکردم. با احساس نوازشهای جونگکوک روی سینه ام انگار برق سه فاز بهم وصل کردن. سر انگشتاش به نرمی روی سینه ام می لغزیدند و من از دردی که رفته رفته پایین تنه ام رو داشت در برمیگرفت کمرمو به کمد فشار میدادم،به شونه اش چنگ زدم و پلکامو بهم فشار دادم. بخاطر درد خوشایندی که فشار انگشتاش به سر سینه هام میداد...نمی دونم قبلا چند بار این کارهارو کرده که اینقدر خوب میدونه باید چیکار کنه تا طرفش رو به جنون بکشونه. لبهاش روی فکم سر خورد و خیسی لبهاش به گردن و زیر گوشم کشیده شد. اونقدر از خودم بی خود شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم و فقط خدا خدا میکردم جونگکوک تمامش نکنه. بوسه ی نرمی روی لاله ی گوشم گذاشت و توی گوشم زمزمه کرد:
_بریم تو تخت...
بهترین پیشنهادی بود که جونگکوک می تونست بده چون دیگه نمی تونستم روی پاهام بیایستم و هرلحظه ممکن بود بیافتم... قبل از اینکه خودمو روی تخت رها کنم زمزمه کرد:
_قبلش شلوارتم دربیار...
موجی از بدنم رد شد:
_چی؟
خودش ریلکس شلوارشو درآورد و پاهای کشیده و سکسیش ظاهر شدند ، هنوز محو تماشاش بودم که همراه با ایما و اشاره گفت:
_گفتم درش بیار...
با کلی مکث و تعلل شلوارمو درآوردم و هنوز کمر راست نکرده بودم که جونگکوک روی تخت هلم داد و خودشو روی من انداخت:
_جیمین امشب رو هیچ وقت فراموش نکن...
دستامو دورش حلقه کردم و زمزمه کردم:
_یادم نمیره...حتی اگر بخوام.
خودمو به دست جونگکوک سپردم. من هیچ تجربه ای تو این کارا نداشتم و نمی خواستم با ناشی گری خودمو از چشمش بندازم. برق شهوت توی نگاهش بود و با چشمان اغواگرش بهم خیره شد:
_لمسم کن...قبل از اینکه دیوونه بشم.
قلبم دوباره اختیارش رو از دست داد و عقلم از هر منطقی تهی شد. دستم بین بدنهامو پایین تر رفت و دستمو داخل لباسش کردم و با اولین ناله ی خفه ای که توی گوشم کرد. کاملا سخت شدم. جونگکوک دستشو کنار گوشم تکیه گاه خودش کرده بود و من از حالت شهوت برانگیز صورتش و تلاشی که برای خفه کردن ناله هاش میکرد غرق در لذت بودم. چرخید و روی تخت افتاد:
_برام بخورش...
خشکم زد. فکر اینکه اونو تو دهانم بکنم منو می ترسوند. می ترسیدم که نتونم از پسش بربیام. وقتی نگاهمو دید انگار فهمید دردم چیه زمزمه کرد:
_خودم یادت میدم... 
تو تخت نشست و بدون معطلی شرتمو پایین کشید. از نگاهش روی پایین تنه ام چشمامو بستم و پلکامو بهم فشار دادم هنوز از خجالت برهنه بودن جلوی چشمان تشنه ی جونگکوک درنیومده بودم که با احساس لبهاش روی عضوم شوکه شدم. نمی تونستم یک کلمه هم به زبان بیارم. لذت مثل خون توی رگهام جریان داشت و انگشتام بدون اجازه من لای موهاش دویدند. فکر نمیکنم بهتر از این تو دنیا وجود داشته باشه کاری که دیشب توی ماشین انجام دادیم پیش این هیچ بود...
فکر می کردم تمام شدن این حس چیزی مثل مرگه. از ترس اینکه صدام دربیاد بقدری لبم رو گزیده بودم که شوری خون رو توی دهنم حس می کردم ناگهان همه چی تموم شد و از اسمانها به زمین و روی تخت خودم برگشتم. جونگکوک چهار دست پا روی تنم بالا اومد و بوسه های خیس و داغش روی لبم تشنه ترم کرد دستامو دور کمرش حلقه کردم و جای خودمو باهاش عوض کردم. من هم میخوام اینکارو بکنم ممکنه خرابکاری کنم ولی امتحانش که میتونم بکنم. پایین تر رفتم و کمی باهاش ور رفتم. باورم نمیشد داشتم عضو یکی دیگه رو لمس میکردم چیزی که خوابشم نمیدیدم. جونگکوک لبهاشو غنچه کرد:
_هی... میدونی که بیشتر از اینها میخوام!
سرمو تکون دادم و با نوک زبانم مزه اش کردم اما از این امتحان کوچک هیچی نفهمیدم. میخواستم کاری که منتظرش بود رو شروع کنم که حرفش لبخند روی لبم آورد:
_دندونات بهش بخوره خرخره ات رو میجوم...
دوباره سرمو تکون دادم:
_سعیمو میکنم...!
نمی دونستم چه طعمی چه مزه ای در انتظارمه. چه حسی خواهم داشت و حتی می ترسیدم حالم بهم
بخوره ولی اینطور نشد. نمیگم از اینکار خیلی خوشم اومده بود ولی بدم هم نیومده بود. حسی خنثی بهش داشتم ولی صدای نفسهای عمیق جونگکوک منو به ادامه ی کار ترغیب می کرد. از اینکه اونی که عاشقشم از اینکار خوشش می اومد اینکارو برام لذت بخش می کرد. نمی خواستم اجازه بدم ازم خسته بشه. حاضرم هرکاری کنم تا همیشه باهاش باشم...با کشیده شدن موهام. پلکامو بهم فشار دادم و کمی بالا اومدم تا جونگکوک بتونه خودش رو تکون بده...رسما میخواست دهنم رو اسفالت کنه. نمی تونستم اعتراضی کنم چون هر گونه سروصدایی به ضرر خودم بود.با فشار دستاش به سرم نمیذاشت ازش جدا شدم و به خاطر اینکه نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم احساس خفگی می کردم و هربار که جونگکوک به ته حلقم ضربه میزد عق میزدم. اشکام در اومده بودند و مطئمن بودم حسابی قرمز شدم... وقتی بالاخره موهامو رها کرد سریع ازش جدا شدم و پشت سر هم نفسهای عمیق می کشیدم. جونگکوک انگار که همه چی عادی بود دستمو گرفت و منو روی خودش کشید. قیافه ای جدی به خودش گرفته بود و خبری از شیطنت های همیشگیش نبود. اعتراف میکنم کمی از این روی جونگکوک ترسیده بودم. لبهامو بلعید و اجازه نداد من هم حرفی بزنم.غرق بوسه هایمان بودم که ناگهان حرکت نرم دستشو روی باسنم حس کردم و دست دیگه اش روی کمرم لغزید و دورم حلقه شد. با اینکه درگیر بوسیدن هم بودیم ولی حرکت انگشتش رو که توی گودی بین باسنم جولان میداد حس می کردم که در نهایت به کجا رسید و من از این لمس به خودم لرزیدم...انگشتش ماهرانه نوازشم می کرد و من بخاطر دردی که می دونستم حسش خواهم کرد استرس گرفته بودم. می ترسیدم نتونم جلوی خودمو بگیرم و صدام مارو پیش خانواده ام رسوا کنه. توی همین خیالات بودم که بخاطر فرو رفتن انگشتش درونم پلکامو بهم فشردم و بوسه رو شکستم.جونگکوک بوسه رو از سرگرفت. آه بی صدایی کشیدم که زبانشو داخل دهنم فرستاد. نمی دونستم دقیقا چه حسی دارم. ترس،درد یا لذت...تمام احساساتم در هم گره خورده بود.حرکت انگشت جونگکوک داشت قابل تحمل میشد که دوباره درد اوج گرفت. مسلما دیگر فقط یک انگشتش نبود. حالا مطمئن شده بودم که انجام دادن این کار توی خونه حماقت محض بود.دوباره بوسه رو شکستم و میخواستم حرف بزنم اما لبهای جونگکوک لبامو تعقیب می کرد تا نذاره حرفی بزنم. رومو برگردوندم و زمزمه کردم:
_قسم میخورم فردا هرکجا تو بخوای بیام...ولی الان باید تمومش کنیم.
توجهی بهم نکرد و لبهاشو به لبهام رسوند. ترسیده بودم و از اینکه تحت کنترلش بودم از اینکه بدنم هم طرف جونگکوک بود... از اینکه نمی تونستم صدایی از خودم ایجاد کنم عصبی و کلافه شده بودم. جونگکوک منو از روی خودش کنار زد و توی تخت نشست:
_دیگه نمیشه تمومش کرد...!
میخواست بلند شه که بازوشو گرفتم:
_خواهش می کنم... نمی خوام تجربه ی اولمون پر از ترس و دلشوره باشه...!
_ولی من می خوام اولین تجربمون پر از هیجان باشه...
برای راضی کردنش شروع کردم به باج دادن:
_هرکاری بخوای برات انجام میدم...فقط نگهش دار برای فردا...و یه جای دیگه!...
دستشو کشید و بطرف کیفش رفت:
_بچه بازی درنیار... ورق بازی نمی کنیم که یکدفعه ای وسطش بگی تمومش کن.
به وسایلی که از کیفش درآورده بود خیره شدم... می تونستم حدس بزنم چی هستن. کنارم روی تخت نشست و وسایلشو روی عسلی گذاشت و بطرفم چرخید :
_جیمین ترسو نباش... اگر صدامون درنیاد هیچکی هیچی نمی فهمه!
مصمم بودن رو توی چشماش دیدم و فهمیدم هیچ راه فراری ندارم. آهی کشیدم و زمزمه کردم:
_ولی اینکارت رو تلافی میکنم!
با لبخند بوسه ای کوتاه به لبم زد:
_خب من چیکار کنم...تقصیره اینه!!
و با چشم و ابرو به پایین تنه اش اشاره کرد. با کج خلقی نگاهمو ازش گرفتم:
_حساب اونو هم می رسم به موقعش...!

Diary ManWhere stories live. Discover now