Part 9

40 5 26
                                    



سلام دوستان
با پارت نهم قسمت های مربوط به خاطرات جیمین تموم میشه و از پارت بعد میریم برای داستان تهیونگ نویسنده ی کنجکاومون😍

🌷🌷🌷🌷🌷🌷

با صدای ویبره ی موبایل چشمامو باز کردم نمی دونم کی و چطور خوابم برده بود ولی احساس ضعف داشتم علاوه بر اتفاقی که افتاده بود شام هم خوب نخورده بودم. هوا کامال تاریک بود و معلوم بود هنوز تا صبح خیلی مونده. با تکون خوردن چیزی کنارم موقعیتمون رو بیاد آوردم. من و جونگکوک دونفری روی یک تخت تک نفری بودیم. چه چیزی زیباتر از این؟میخواستم دنبال صدای ویبره بگردم که با صدای پچ پچ جونگکوک تعجب کردم:
_چی میخوای؟
صدای فرد پشت خط رو نشنیدم ولی جونگکوک بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد به حرف زدن:
_اونوقت که رفتی همه چی رو گذاشتی کف دست اون عجوزه فکر اینجاشو باید می کردی...!
این تماس برام عجیب بود دوست داشتم بدونم نصفه شبی داره با کی حرف میزنه ولی خودمو به خواب زدم. نمی خواستم فکر کنه دارم کنترلش می کنم و میخوام محدودش کنم. چیزی که جونگکوک ازش متنفر بود.دوباره صدای پچ پچش توجهمو جلب کرد:
_الکی منتظر من نمون...برو هر غلطی دلت میخواد بکن!
موبایلشو روی میز برگردوند و به آرامی از تخت بیرون رفت. لای یکی از چشمهامو باز کردم داشت لباس می پوشید. لباساشو پوشید و روی تخت برادرم نشست و سرشو بین دستاش گرفت. نمی دونستم کی بود و چی گفت و چرا جونگکوک اینقدر بهم ریخت...
جونگکوک بعد از چند دقیقه بلند شد و در کمال تعجب من از اتاق بیرون رفت. سریع از جا پریدم. پشتم هنوزم درد می کرد. لباسامو پوشیدم ولی با صدای بسته شدن در پر از تشویش شدم. نصف شبی کجا گذاشت رفت؟باید دنبالش می رفتم؟از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا حداقل بدونم کدوم وری میره تا برم دنبالش که با دیدن صحنه ی روبروم پاهام به زمین چسبید و مطمئن شدم نیازی نیست برم دنبالش. یونگی به ماشینش تکیه داده بود و داشت با جونگکوک حرف میزد. خودمو کنار کشیدم تا متوجهم نشن و از کنار پرده یواشکی مشغول دید زدنشون شدم. یونگی ماشینشو دور زد و سوار شد و بدنبالش جونگکوک...آنها باهم رفتند و منو با یک دنیا سوال تنها گذاشتند...نکنه واقعا من نفر سوم هستم؟یعنی من بین اون دو نفر قرار گرفتم؟یونگی چطور فهمید جونگکوک اینجاست؟شخص پشت خط یونگی بود؟اونا باهم نسبت فامیلی دارن ممکنه احساس جونگکوک به من نتیجه ی یه سری اختلافات خانوادگی باشه؟نباید اجازه میدادم منو بازی بدن...
بدون معطلی شماره ی جونگکوک رو گرفتم:
_الو...
کمی مکث کردم تا روی خودم مسلط بشم:
_کجا رفتی جونگکوک؟؟
_بیدار شدی.؟ یه کاری برام پیش اومد...باید میرفتم!
پوزخندی زدم و پرسیدم:
_یه کار مشترک با یونگی؟
حرفی نزد و من با شجاعت ادامه دادم:
_عجیبه..!فکر می کردم شما از هم خوشتون نمیاد...!
سکوت جونگکوک طولانی شد و در نهایت با صدای ارومی گفت:
_فردا همه چی رو بهت توضیح ...
نذاشتم حرفشو تموم کنه:
_الان میخوام بشنوم....
صدای بوق اشغال بهم فهموند خواسته ی من مهم نیست. مهم میل و نظر جونگکوکه....جونگکوکی که بقیه براش هیچ اهمیتی ندارند.صحنه های عشق بازیمون رو بخاطر آوردم ولی به جای لذت بردن ازش فقط احساس حقارت می کردم که مثل احمقها مثل نوجوان بی تجربه هرکاری خواسته بود رو انجام داده بودم و حالا چاره ای نداشتم جز صبر کردن...صبر کردن برای فردایی که کم نگرانش نشده بودم!
تا صبح پلک روی هم نذاشتم. با وجود احساس ضعف شدیدی که داشتم و از طرفی هم می دونستم جونگکوک دیر میاد ولی بی قرار بودم و بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم. قبل از اینکه حتی یک نفر هم بیدار شده باشه...
وقتی به دانشگاه رسیدم. نگهبان تازه داشت درهارو باز می کرد...داخل شدم و روی اولین نیمکت نشستم. باید می فهمیدم چرا اونها دیشب باهم رفتن. اگر حرفهای یونگی حقیقت داشته باشه غرورم نابود میشه. جونگکوک از من استفاده میکرد فقط برای اینکه حسادت معشوقش رو تحریک کنه.. !یا شاید هم ازش انتقام بگیره در هر صورت فرقی برای من نمی کرد و در نهایت من از جونگکوک محروم میشدم چون من هدف نبودم بلکه وسیله ای برای رسیدن به هدف بودم که به زودی دور انداخته میشدم...چیزی که نمی خواستم. من حتی کسی نبودم که جونگکوک برای مدتی بخواد ازش استفاده کنه... درسته من از نظرش با جونسو فرق داشتم من برای جونگکوک حتی از اون بلوندی هم کمتر بودم. سردم بود ولی اهمیتی ندادم. یکی دو ساعتی گذشت. کلاس اولم شروع شده بود ولی من نرفتم. با دیدن ماشین یونگی که وارد محوطه شد. از نیمکت کنده شدم و دنبالش رفتم. همینکه از ماشین پیاده شد دو دستی یقه اش رو گرفتم و به ماشین کوبیدمش:
_بهم بگو بین شما دوتا چی هست...!
از توی آینه ی ماشین یونگی دیدم که ماشین جونگکوک هم وارد محوطه شد. یونگی مچ دستهامو گرفت و دستامو از یقه اش جدا کرد:
_هیچی نیست...جز نفرت... جونگکوک از من متنفره...!
زیر چشمی جونگکوک رو دیدم که از ماشین پیاده شد و عینکش رو به چشم زد. داشت به طرف ما می اومد. قبل از اینکه بهمون برسه با صدای خش داری پرسیدم:
_دیشب کجا رفته بودین؟
یونگی آهی کشید:
_بذار خودش هم بیاد...شاید وقتی باهم رو در رو باشیم نتونه دروغ بگه...!
جونگکوک بهمون رسید و بازوی منو گرفت:
_بیا بریم...!
سریع دستمو آزاد کردم:
_صبر کن...بهتر نیست اول من بدونم نصفه شبی کدوم جهنمی رفتین؟؟
جونگکوک پوزخندی زد:
_تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
و دست دراز کرد تا دوباره منو دنبال خودش بکشه که عصبی و کلافه خودمو عقب کشیدم:
_بهم بگو دیشب با یونگی کجا رفتی؟
عینکشو برداشت و من تونستم چشمای عصبانیش رو ببینم:
_خونه ی خودم!
_انتظار داری باور کنم؟
جونگکوک به یونگی خیره شده بود با اینکه مخاطبش من بودم:
_دوست پسرت که تو دیشب باهاش خوابیدی ازت میخواد دنبالش بری!
اخم غلیظی بین ابروهای یونگی نشست. انگار شنیدن
این حرف براش خیلی تلخ بود. همانقدر که برای من شرم آور بود! جونگکوک نفس عمیقی کشیدو میخواست بره که با صدای یونگی متوقف شد:
_چرا به جیمین درباره ی دلیلت نمیگی؟چرا نمیگی برای چی خواستی باهاش باشی؟
جونگمین شونه بالا انداخت:
_چون خودش میدونه ...میدونه که من ازش خوشم میاد!
یونگی قیافه ی مغروری به خودش گرفت:
_پس خیره تو چشمهای بقیه هم می تونی دروغ تحویلشون بدی!
گیج نگاهشون می کردم انگار وجود من خیلی هم مهم نبود چون به جای اینکه جواب سوالهامو بگیرم فقط شاهد بحث کردن اون دوتا بودم!جونگکوک پلکاشو بهم فشرد:
_دنبال چی هستی؟رابطه ی منو جیمین هیچیش به تو مربوط نیست. نه دلیلش نه حد و حدودش!!
یونگی سرشو به نشانه ی نه تکون داد:
_اشتباه نکن... وقتی تو برای تلافی کردن گذشته عشق منو از چنگم دربیاری. رابطه ی بین شما به من هم ربط پیدا میکنه!
رو به یونگی کردم:
_تلافی گذشته؟
قبل از اینکه یونگی جواب منو بده ،با صدای فریاد جونگکوک از جا پریدم:
_جیمین با من میای یا نه ؟
به خاطر صدای بلندش منو یونگی متعجب بطرفش چرخیدیم که جونگکوک با لحن خونسردی ادامه داد:
_البته به نفعته بیای...چون من هم مثل یونگی دهنم خیلی قرص نیست...
متوجه منظورش نشدم. پیش اومد و بازومو چسبید:
_فکر نکنم خوشت بیاد کسی در مورد اینکه دیشب کجا بودی بفهمه! و منو دنبال خودش کشید. سعی کردم متوقفش کنم:
_من دیشب خونه ی خودم بودم!
_و زیر من!
اونقدر از این حرفش یکه خوردم که تمام نیروم رو از دست دادم و بدون حرفی دنبالش رفتم. صدای یونگی رو شنیدم که داد زد:
_اینبار هم به پدرت میفروشمت جئون.
جونگکوک توجهی بهش نکرد. به ماشینش که رسیدیم درو باز کرد:
_سوار شو...!
سوار شدم و جونگکوک با تمام توانش درو کوبید. خیلی سریع خودش هم سوار شد و بطرفم چرخید:
_معلومه داری چه غلطی میکنی؟بهت نگفتم خوشم نمیاد دور و بر یونگی باشی؟
ُ_وقتی تو حرفی نمیزنی مجبورم که برم سراغ اون!..
قصد نداشت صداشو پایین بیاره:
_در مورد چی باید بهت بگم؟تو همه چی رو میدونی ...بارها بهت گفتم.
رک جوابشو دادم:
_همه چی رو نگفتی...بهم بگو چی بین تو و یونگیه؟
_هیچی بین ما نیست...
مثل خودش صدامو بالا بردم:
_پس به چه دلیل کوفتی نصفه شبی میاد سراغت و تو باهاش میری؟
_چرا فکر کردی حق داری تو زندگی خصوصی من سرک بکشی؟منو تو فقط دوستیم...!
پوزخندی تحویل قیافه ی حق به جانبش دادم:
_دوستا باهم نمی خوابن...!
_من به عنوان یک دوست قرار بود کمکت کنم بفهمی گرایشت چیه. . . و هرکاری هم کردم فقط برای همین بود!
در مقابل کسی که داشت زیر تمام حرفاش میزد حرفی نداشتم. بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود رو بسختی قورت دادم:
_حتی اتفاق دیشب؟
سرشو تکون داد:
_حتی اون!
_پس حرفهایی که اون روز توی دستشویی بهم گفتی چی...؟
چهره ی خونسرد و لحن خونسردترش داشت دیوانه ام می کرد:
_چی بهت گفتم؟بهت گفتم ازت خوشم میاد...هنوزم میگم. تو جذابی خوش تیپی...ولی اینو هم بهت گفتم که من به عشق و این چرندیات اعتقادی ندارم...اگر تو هم فکر میکنی من قراره عاشقت بشم و تو با عشقت می تونی منو کنترل کنی همین الان پیاده شو و برو...!
حرفای تلخش که تموم شد بینمون سکوت برقرار شد. حرفی نداشتم من با دونستن همه ی اینها قبول کرده بودم که باهاش باشم. ولی تو این چند روز رفتار و حرفاش طوری بود که داشت امیدوارم میکرد و حالا داشت امیدهامو جلوی چشمم لگدمال می کرد!نمی خواستم پیاده شم. چون میخواستمش ... من عاشقش بودم...عاشق کسی که توی صورتم فریاد میزد که این عشق نیست یه دوستیه معمولیه حتی کمتر از یک دوستی معمولی...یک جورایی من فقط توی تخت
پارتنرشم..همین. اب دهانمو قورت دادم:
_میرم کافه....صبحانه نخوردم!
به این بهانه میخواستم خودمو از سکوت و جو تهوع آور دور کنم. پیاده شدم. نمی خواستم دنبالم بیاد. میخواستم حداقل چند دقیقه ای تنها باشم تا حرفهاشو هضم کنم. به قول یونگی جونگکوک واقعا با برنامه ریزی پیش می رفت. تمام حرفهایی که تا حالا بینمون رد و بدل شده بود طوری بود که نمی تونستم باهاشون جونگکوک رو متهم کنم که دروغ گفته! اون از اولش حقیقت رو گفته فقط با مهارت هایی که مختصش بود حقیقت تلخ رو اونقدر شیرین نشون داده بود که من نه تنها حقیقت رو براحتی پذیرفته بودم بلکه عاشق خودش هم شده بودم.پشت یکی از میزهایی که زیاد توی دید نبود نشستم. برخلاف همیشه کافه خلوت بود. به غیر از من دو سه نفر بیشتر توی کافه نبود...سرمو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.چشمام برای خواب له له میزد... ولی مگر می تونستم بخوابم وقتی که قلبم اینطور شکسته بود.جونگکوک راست می گفت اون از اولش گفت که این رابطه فقط یه امتحانه... بهم گفت براش مثل جونسو نیستم ولی نگفت که عاشقمه.تقصیر خودم بود که داشتم رویا پردازی می کردم و حالا اینطوری رویاهام نابود شده بود و من تا این حد ناامید شده بودم...با احساس حضور کسی چشمامو باز کردم. یونگی روبروم نشست:
_دیشب خوب نخوابیدی؟
باید مثل احمق ها همه چیزو نادیده می گرفتم و لبخند میزدم؟من نمی تونستم نقش بازی کنم. من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم. سرمو پایین انداختم:.
_نه...نتونستم بخوابم!
یونگی نگاهشو ازم گرفت و نفس عمیقی کشید:
_حالا منظورم رو از کلمه ی وحشتناک فهمیدی؟ جونگکوک همچین آدمیه...اون خردت میکنه بدون اینکه اجازه بده ازش متنفر بشی...!
_از کجا میدونی؟ تو هم عاشقش بودی...؟
_هرگز...هیچ وقت!تو اولین عشقم بودی..!
لحن و چشمهای قاطعش داد میزدند که دروغی در کار نیست. نگاهشو دزدید و زیر لب زمزمه کرد:
_چه "همِ" دردناکی...!
و من از لرزش صداش فهمیدم بهتره چشماشو تعقیب نکنم نمی خوام با اشکهاش روبرو بشم:
_نمی خواستم تو عاشقش بشی نه چون برای خودم میخواستمت...چون نمی خواستم صدمه ببینی...!
نفس عمیقی کشیدم تا نذارم بغضم بشکنه:
_همین که با من می مونه خوبه نه؟
_باهات نمی مونه...دنبال انتقام از من بود که داره میگیره...بعد از تموم شدن عهد مسخره اش میره...!
این دیگه آخرین ترکشی بود که می تونست بهم اصابت کنه و دقیقا توی قلبم فرو رفت:
_منظورت چیه؟کجا میره؟
به میز خیره شد :
_فکر میکردم برای اینکه مال من باشی باید گذشته ام رو ازت مخفی کنم...ولی نتونستم یعنی جونگکوک نذاشت...فکر کردم گذشته رو کمی دستکاری کنم و بهت بگم ولی اون هم مشکلی رو حل نکرد...نمی دونم جونگکوک بهت چی گفته بود که هیچکدوم از حرفامو قبول نمیکردی...!
حوصله ی گله و شکایت های عاشقانه نداشتم. فقط میخواستم بدونم جای من تو زندگی جونگکوک کجاست:
_بین شما دوتا چه اتفاقی افتاده؟چرا هیچکدومتون بدون ترس درمورد گذشته حرف نمیزنین؟؟
سرشو بالا نیاورد ولی صدای پوزخندش رو شنیدم:
_گذشته برای من شرم آوره...
آهی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
_ وقتی بعد از فوت پدرم رفتیم خونشون جونگکوک همه اش دور و برم می پلکید و تا فرصتی گیر می آورد انگولکم می کرد. نمی دونستم چرا اینطوریه فکر میکردم چون برادری نداره واسه همین با من زیادی صمیمیه و تمام رفتارهای عجیب غریبش رو میذاشتم پای شوخی و شیطنت ولی کم کم فهمیدم جونگکوک اصلا باهام شوخی نداره. بچه دبیرستانی بودم و بیشتر از عقل و منطق بدنبال غریزه ام کشیده میشدم جونگکوک هم اونقدر توی گوشم خوند که مخمو زد. دور از چشم خانواده هامون تا فرصتی میشد باهم بودیم. حس عاشقانه ای نبود ولی لذت داشت...تجربه های جدید و هیجان انگیز باعث میشد باهاش مخالفت نکنم...وقتی سال بعدش انتقالی گرفتم و با جونگکوک هم مدرسه ای شدم فهمیدم فقط با من اینطوری نیست...اولش اهمیتی ندادم چون عاشقش نبودم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم هیچ فرقی با یه هرزه ندارم. جونگکوک هروقت دلش میخواست می اومدم سراغم و اهمیتی نداشت که من میخوام یا نمی خوام...تصمیم گرفتم همه چی رو تموم کنم چون ازم آتو داشت و میدونستم اگر رگ لجبازیش بگیره توی مدرسه بی آبرو میشم واسه همین شروع کردم به کم محلی کردن تا خودش خسته بشه... روی خوش بهش نشون نمیدادم و فکر میکردم با اون همه کشته مرده ای که دور و برش داره اگه بی توجهی منو ببینه بی خیالم میشه ولی نشد...سال آخر دبیرستان که بودیم با تو آشنا شدم از وقتی توی غذاخوری دیدمت چشمم دنبالت بود. از وقتی یادم می اومد با جونگکوک شر و شیطون سروکله زده بودم و دیدن ادمی که تقریبا شبیه خودم بود برام خیلی جالب بود. تو آروم و کم حرف بودی و تو کارای بقیه سرک نمی کشیدی یک جورایی انگار خودم بودی...واسه اینکه میخواستم باتو باشم به جونگکوک گفتم که اگه بی خیالم نشه و دست از سرم برنداره همه چی رو به مادربزرگ میگم. بعد از ازدواج مادرم و رفتنش مادربزرگ تنها حامی من تو خونه بود اما جونگکوک تهدیدم رو نادیده گرفت. میدونست خجالتی ام و عمرا بتونم به کسی بگم اونم وقتی پای آبرو و غرور خودم هم وسط بود. دبیرستان که تموم شد دور از چشمش دوستیم با تو شروع شد. بهترین روزهای عمرم بود هیچ لمس و تماس فیزیکی درکار نبود ولی باهات بهم خوش میگذشت وقتی با تو بودم گذر زمان رو حس نمیکردم. خیلی ازت خوشم اومده بود در واقع عاشقت شده بودم. می ترسیدم درمورد من و جونگکوک بفهمی و از چشمت بیافتم برای همین رفتم همه چی رو به مادربزرگ گفتم... چون جونگکوک خسته ام کرده بود چون نمی خواستم اسباب بازیش باشم. چون از اینکه هیچ فرقی با وسایل شخصی اون پسر نداشتم متنفر بودم. مادربزرگ هم مریضیش رو بهانه کرد و به دایی گفت که جونگکوک باید زن بگیره قبل از اینکه مادربزرگ بمیره...جونگکوک میدونست من لوش دادم بهم گفت لطفی که بهش کردم رو جبران میکنه. مادربزرگ مرد و پروسه ی ازدواج هم منتفی شد و من فکر میکردم بی خیال میشه چون دیگه همه چی تموم شده بود...سعی میکردم باهاش خوب باشم تا اتفاقات گذشته فراموش بشه اون هم طوری رفتار میکرد انگار که اتفاقی نیافتاده حتی گاهی بیرون می رفتیم و من از اینکه اوضاع آروم بود خوشحال بودم تا اینکه روز اول دانشگاه تورو دید...بعد از ظهرش اومد خونه ام. میگفت همینطوری اومده ولی خیلی زود حرف تو رو پیش کشید و گفت تو رو قبلا توی فروشگاه دیده و بنظرش خیلی باحالی...من هم گفتم حق نداره به تو فکر کنه و با همین حرف خودمو
لو دادم...بعد از این شنیدن این حرف میره فروشگاه و از کسی که تو فروشگاه استخدامت کرده بود امار میگیره و میفهمه که من معرفیت کردم. از فرداش هم شروع کرد به بازی با من...یادت که هست؟میگفت از اینکه دلیل کارای منو فهمیده خوشحال شده و دیگه دنبال تلافی نیست ولی میدونستم هست...میخواست تو رو ازم بگیره...بقیه اش رو هم که خودت میدونی...نمی تونستم مستقیم بیام همه چی رو بهت بگم چون می ترسیدم ازم متنفر بشی من حتی خودم هم از اتفاقات گذشته خجالت میکشیدم..هرکاری کردم تا نذارم بهش نزدیک بشی بدون اینکه چیزی از گذشته بفهمی ولی هیچکدوم جواب نداد...نه اعترافم نه تهدیدم...نه چیزهایی که ازش نشونت دادم.
حرفاشو گفت و دوباره سرشو پایین انداخت. هیچ احساسی نداشتم. نه ناراحت بودم نه خوشحال بودم حتی عصبانی هم نبودم.توی یک سری اتفاقات گیج کننده که از گذشته تا به الان کشیده شده بود گم شده بودم. حدسی که زده بودم درست بود من نفر سوم بودم و بین مین و معشوقش قرار گرفته بودم...البته معشوقی که جونگکوک ازش متنفر شده بود و به وسیله ی من میخواست ازش انتقام بگیره...این وسط فقط من مهم نبودم. جونگکوک به انتقامش میرسه و آروم میشه و من عاشق با احساسات به گند کشیده شده دور انداخته میشم ...کاش براش حداقل شریک سکس بودم نه وسیله ی انتقام از معشوقش...شاید اونطوری احساساتم کمتر ترک میخورد...با کشیده شدن صندلی سکوت به وجود اومده شکست و صدای جونگکوک تو گوشهام زنگ زد:
_پس بالاخره اینجا هم همه چی رو ریختی رو دایره؟؟
نشست و دست به سینه به یونگی خیره شد:
_راه دیگه ای واسم نذاشته بودی...درست مثل چند ماه قبل...
بلند شدم که برم. نمی خوام بیشتر از این وسیله ی سرگرمی و لج و لجبازی دوتا بچه پولدار بی درد باشم...من چه تقصیری داشتم که باید تاوان گذشته ی ملون دو نفر رو میدادم؟با حلقه شدن انگشتهای جونگکوک دور مچم از عالم فکر و خیال بیرون اومدم:
_کجا میری؟تازه داریم به جاهای قشنگش میرسیم...
هرچقدر سعی کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم که نگاهش نکنم:
_تموم نشده هنوز؟
متنفرم از اینکه نمی تونم حتی تظاهر به خونسردی بکنم هرچقدر هم تلاش کنم باز بغض لعنتی و لرزش صدام غروری که فکر نمیکنم چیزی ازش مونده باشه رو جریحه دار میکنه...
دستمو کشید و مجبورم کرد دوباره بشینم:
_خب این خیلی جالبه که خودم نفر اول جفتتونم...و باید بهت بگم نه هنوز تموم نشده ...
یونگی با چشمهای پر از نفرتش بهش خیره شد:
_دیگه میخوای چه غلطی بکنی...؟
جونگکوک نگاه خونسردی به من کرد و با لبخند زمزمه کرد:
_جیمین میدونه که من ازش خوشم میاد...ما حتی باهم خوابیدیم...خیلی هم عالی بود؟نه جیم؟؟
نگاهمو دزدیدم ولی نگاه خیره ی جونگکوک تموم بشو نبود:
_انگار جیمین دوست نداره درباره ی دیشب حرف بزنه...مهم نیست...فقط میخوام بگم حالا که می تونیم باهم خوش بگذرونیم چرا باید بخاطر چرندیات تو اینجا تمومش کنیم؟؟
متوجه منظورش نشدم. سرم به اندازه ای با افکار مختلف پر شده بود که دیگه نمیکشید و مغزم قدرت تجزیه و تحلیلی نداشت که بتونم منظورشو درک کنم. اول نگاهی به چشمهای گیج یونگی کردم که نشون میداد او هم متوجه منظورش نشده و در نهایت نگاهم توی چشمهای بی احساسش قفل شد:
_منظورت چیه؟
شونه بالا انداخت:
_اصلا خوشم نمیاد که کسی چیزی به دوست پسرم بگه یا انگشت نما بشه...واسه همین دوست پسرم مثل یک پسرخوب پا میشه دنبالم میاد تا دردسری درست نشه...چون من هم نمی تونم مثل یونگی جلوی زبونمو بگیرم و ممکنه حتی باعث بشم از دانشگاه اخراج بشی پس بهتره هرچی از یونگی شنیدی رو فراموش کنی...گذشته هیچ اهمیتی نداره من و جیمین توی حال زندگی میکنیم...
بلند شد و ضربه ی آرومی به شونه ام زد:
_بهتره دیگه بریم..شاید بهتر باشه یونگی رو یکم تنها بذاریم...
حرفهاش هیچ فرقی با تهدید نداشت. چند دقیقه ی پیش توی محوطه هم تهدیدم کرده بود که بهتره فقط حرفهای اونو باور کنم. نگاهمو از یونگی گرفتم و بلند شدم و از پشت میز بیرون اومدم. دلایل زیادی دارم که دنبالش برم. می ترسم واقعا توی دانشگاه انگشت نمام کنه میدونم که حتی قدرتش رو داره که باعث بشه از دانشگاه بندازنم بیرون و من هیچ جوابی برای خانواده ام نخواهم داشت و مهم تر از همه ی اینها من دوستش دارم...بعد از همه ی این حرفها احساسات متفاوتی رو تجربه کردم ولی یک لحظه هم ازش متنفر نشدم. ناراحت شدم ولی متنفر نشدم...جونگکوک خم شد و طوری که من هم بشنوم کنار گوش یونگی گفت:
_وقتی رفتم اجازه میدم استخونهای غذامو لیس بزنی...
دستشو پشت کمرم انداخت :
_بریم ...الان کلاس شروع میشه.
از کافه که بیرون اومدیم حجم زیادی از هوا رو به داخل ریه هام کشیدم تا این احساس تنگی نفس دست از سرم برداره ولی هنوزم درد و تلخی بغض رو احساس می کردم که راه گلومو سد کرده بود. میدونستم این زخمی که خوردم هیچ وقت خوب نمیشه و یه روز منو میکشه. نگاهی به نیم رخ جونگکوک کردم که بنظر می اومد عمیقا تو فکره. بدنبالش به طرف ساختمان دانشکده می رفتم ولی مغزم می گفت باید برگردم و از این خراب شده فرار کنم.
ناگهان جونگکوک متوقف شد و بازومو گرفت و منو به طرف خودش چرخوند:
_من شاید خیلی عوضی باشم ولی هیچ وقت زیر حرفام نمیزنم!
متوجه منظورش نشدم. نگاهی به کافه کرد و دوباره به من خیره شد:
_فکر نکنم بعد از شنیدن اون حرفها بازم بخوای باهام باشی...پس از اینجا دیگه راهمون جدا میشه!
نمی دونستم داره چی میگه و گیج و پر از سوال بهش چشم دوخته بودم:
_منظورت چیه؟
پوزخندی زد:
_ من بهت قول دادم بهت کمک کنم که بفهمی می تونی احساس یونگی رو قبول کنی یا نه...که اینکارو کردم!حاال تو میدونی که یکی مثل مایی...هوم؟یا واقعا از اتفاقی که دیشب افتاد خوشت نیومده؟
_تو چی داری میگی؟؟همین چند دقیقه ی پیش ...
نذاشت بیشتر بگم:
_جیمین من به یونگی گفتم آدم فروشیشو تلافی میکنم و کردم. به قولی که به تو هم داده بودم هم عمل کردم...اینکه من می تونم با یک تیر دوتا نشون بزنم مشکل توئه. حرفهایی که توی کافه زدم رو فراموش کن... من بچه نیستم که برم بگم اون پسر گیه...فلانی با من خوابیده... من به تو قول دادم تا زمانی که تو نخوای هیچکس چیزی نمی فهمه... تو از این لحظه هرکاری کنی هر تصمیمی بگیری آزادی.
گیج شده بودم و از اتفاقی که می خواست بیافته می ترسیدم. بوی جدایی از حرفهاش می شنیدم و قلبم میخواست از سینه ام بزنه بیرون:
_پس چرا اون حرفا رو زدی و قلب منو شکستی؟
و به دروغ ادامه دادم:
_شاید عشقی نباشه ولی خودت گفتی ما دوستیم و تو پیش یونگی ...حرفهات خیلی بد بود!
جونگکوک دوباره بازوم رو گرفت و منو به سمت نزدیک ترین نیمکت کشید. نشستیم و جونگکوک که برخلاف همیشه کمی مضطرب به نظر می اومد نفس عمیقی کشید:
_یادته بهت گفتم من هیچ وقت به کسی پیشنهاد نمیدم چون از مسئولیت و عذاب وجدان میترسم؟؟
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم و جونگکوک لبخند محوی زد :
_ولی در رابطه با تو من شروع کننده بودم پس باید مسئولیت جداییمون رو هم بپذیرم...؟؟ببین جیمین بذار این طور بهت بگم که با حرفهای توی کافه هم من یک جورایی به چیزی که می خواستم رسیدم و هم به یونگی نشون دادم که تو مجبور بودی وتاوان اشتباهات اونو دادی ...در واقع تورو پیش اون تبرئه کردم... تنها کسی که از رابطه ی ما میدونست....حالا اگر تو اون رو انتخاب کنی و برگردی پیشش براش میشی کسی که بخاطرش حتی تهدید های جئون جونگ کوک رو نادیده گرفتی و از آبروت گذشتی ... و اگر یونگی رو نخوای تو به اندازه ی کافی دلیل برای بی محلی کردن بهش داری...!
من اینو می خواستم؟پیش یونگی تبرئه بشم؟کی منو پیش دلم تبرئه میکنه؟مسئولیت جدایی ما اینه که این رابطه ی کوتاه تا ابد مخفی بمونه؟پس مسئولیت قلب من که شکست به عهده ی کیه؟ مسئولیت احساسی که تا ابد منو زجر خواهد داد رو کی باید بپذیره؟میدونم که خودمم مقصرم ولی پیشنهادش رو جونگکوک داد اون بود که گفت ازم خوشش اومده اون بود که به علاقه ی من دامن زد و به خودش امیدوارم کرد مسئولیت عاشقی من به عهده ی اونه. تقصیرکار منم ولی این دلیل نمیشه که یادم بره اون باهام چیکار کرد...واسه انتقام و البته خوش گذرونی خودش از سردرگمی و بلاتکلیفی من استفاده کرد و به بهانه ی اینکه می خواسته کمکم کنه ازم استفاده کرد هم انتقامشو گرفت و هم. . . درسته من بهش این اجازه رو دادم ولی من نمی دونستم این رابطه اینقدر کوتاهه...حتی برای لذتِ خالی. به چشمهای بی رحمش خیره شدم که غرور من پشیزی براش ارزش نداشت و از نظر خودش همه چی رو مثل اولش کرده بود و انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نمی دونستم بهش چی بگم... بگم که این رابطه ی امتحانی برای من چه مفهومی داشت؟خودم رو از این هم کوچکتر کنم؟ نه نباید چیزی از عشقی که دارم بفهمه نمی خوام بیشتر از این خودمو بدبخت نشون بدم. باید با خونسردی بگم "خوش گذشت...رابطه ی خوبی بود... "ولی من نمی تونم اینقدر بی تفاوت باشم. چرا جونگکوک نمی فهمه اینکه خودش عشق رو باور نداره اینکه عاشق کسی نمیشه دلیل نمیشه بقیه هم اینطور باشن....چرا نمی فهمه برای من عشق وجود داره...چرا نمی فهمه قلبم براش سقوط کرده؟بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم در نهایت نتونستم کلمه ای به زبون بیارم...به اندازه ی شوکه و گیجم که مطمئن نیستم بعدا از حرفایی که "الان" ممکنه بزنم پشیمون نشم.نمیدونم سکوت طولانیم باعث میشه چه فکرایی پیش خودش بکنه ولی من حرفی برای گفتن ندارم چون هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبودم اما حرفی که جونگکوک خیره تو چشمام بهم گفت بالاخره منو به یک نتیجه ی قطعی رسوند.
نگاهش توی محوطه چرخید و در نهایت روی من ثابت موند:
_البته اگر بخوای می تونیم بازهم باهم باشیم ... ولی یادت باشه من دو ماه دیگه میرم و هیچ چیزی نمی تونه جلومو بگیره!
سرم سوت کشید بخاطر کلماتی که از دهنش خارج شد. کلمات زهر آگینی که مثل تیغ توی قلبم فرورفتن!پیشنهادش بیشتر از اینکه شیرین باشه دردناک بود. توی چشم جونگکوک من چی ام؟بهترین فرصت بود غرورمو نجات بدم و انتقام قلبم که شکست رو بگیرم. می خواستم بگم"نه...اتفاقی که دیشب افتاد بدترین احساسی بود که تجربه کردم"
اگر این کلمات رو به زبون می آوردم همه چی تموم میشد چیزی که ازش می ترسیدم...!ولی قبول کردنِ بودن با جونگکوکی که میدونستم دو ماه دیگه میره هم کم از هرزگی نداشت. چاره ای نداشتم... برای اینکه بیشتر از این پیش خودم خجالت زده نباشم باید کاری می کردم. نفس عمیقی کشیدم:
_انتخاب من یونگی نیست...
زود نتیجه گیری کرد و بوسه ای سریع و کوتاه به لبم زد:
_پس بعد از کلاس بریم بیرون...
کیفمو برداشتم و بلند شدم:
_تو هم نیستی....!
و بدون نگاه کردن به پشت سرم به طرف کلاس راه افتادم:
_من هرزه نیستم جئون ....!
شاید برای اون من هیچ ارزشی نداشتم ولی اون برای من عشق اولم بود و می دونستم حرفی که بهش زدم تلخ بود و خودم از گفتنش ناراحت بودم ولی راهی برام نگذاشته بود.پشت سر هم نفسهای عمیق می کشیدم تا اشکامو پس بزنم که بازوم بین انگشتهای جونگکوک اسیر شد:
_صبر کن...!
بطرفش برگشتم و اون با چشمهای مثل همیشه سردش بهم خیره شد:
_تو چیزی رو از دست دادی که هرگز نمی تونی دوباره بدستش بیاری....!
بغضم رو قورت دادم و بی توجه به دردی که توی سینه ام پیچیده بود پوزخندی زدم:
_اعتماد به نفست...باورهای لعنتیت یه روزی تورو جایی که من هستم قرار میده. چیزی رو از دست میدی که هرگز نمی تونی بدست بیاری...!
شاید رابطه با جونگکوک برای من چیزی جز درد نداشت ولی اجازه نمیدادم درد شکستن غرورمو هم به این درد اضافه کنه. بازومو از دستش کشیدم و رفتم. من که
بهرحال مجبور به زندگی بدون جونگکوکم چه حالا چه دو ماه دیگه. چرا حداقل غرورمو برای خودم
نگه ندارم؟ لااقل به جای شکستن جلوی چشمهای مغرورش درون خودم می شکنم.بهترین انتخاب همین بود...!
بعد از جدایی ازش مطمئن بودم چیزی که از این لحظه خواهم داشت زندگی نیست!فکر کردن به اشتباهی هست که مرتکب شدم.سرزنش کردن خودم بخاطر حماقتی که کردم و خودمو توی این رنج
انداختم اما بیشتر از یک هفته نشده بودم که فهمیدم عشق به جونگکوک اشتباه نبود فقط درد داشت و دارد...
اینکه هر روز جلوی چشمام بود و من دیگه شانسی برای داشتنش نداشتم درد داشت. اینکه دیگه نشستن روی صندلی کناری من براش اهمیت نداشت درد داشت. اینکه بجز عکس گرفتن یواشکی نمی تونستم کاری بکنم. اینکه توی محوطه جلوی چشمان عاشق من با جونسو می خندید درد داشت. اینکه یونگی بیرون کلاس منتظر من می موند و من دیگه اختیار قلبم با خودم نبود که همراهش برم درد داشت. اینکه از خودم متنفر بودم درد داشت...از اون لحظه هر اتفاق شیرین و تلخ زندگی درد داشت ...
اما وقتی رفت فهمیدم تحمل اون دردها خیلی راحت تر از تحمل درد دلتنگیه. تمام اون دردها شد عقده. عقده ی عشقی که هیچ وقت بهش نرسیدم. عقده ی عشقی که دیگه هیچ شانسی براش نداشتم. اما با وجود اون درد ها و عقده ی عشقی که از جونگکوک برام یادگاری موند فکر می کردم درست ترین کارو کردم که بهش اعتراف نکردم و برای نگه داشتنش به التماس نیافتادم اما وقتی سال آخر بودم و یک روز توی کلاس از حال رفتم و توی بیمارستان بهوش اومدم. وقتی فهمیدم اطرافیانم و خانواده ام دارن چیزی رو ازم مخفی می کنن ، وقتی نگاه پر از بغض مادرم رو حس می کردم فهمیدم اونقدر زندگی کوتاهی دارم که اهمیت دادن به نگه داشتن غرور خنده داره! پشیمون شدم که چرا بهش اعتراف نکردم چرا برای نرفتنش التماس نکردم حالا که زندگیم افتاده توی شمارش معکوس پشیمونم که چرا برای نگه داشتنش به پاهاش نیافتادم...شاید حداقل بخاطر ترحم به عاشقی مثل من کنارم می موند اما حالا اون رفته و من هر روز که چشمامو باز می کنم و می فهمم هنوزم می تونم زندگی کنم خوشحال میشم که بازهم شانسی برای دیدنش دارم و می تونم به چشماش خیره بشم و بگم"عاشقتم" . . . شانسی که هر روز کمتر از دیروز میشه و امیدی که هر روز کمرنگ تر از دیروز میشه...شاید هیچ وقت نتونم دوباره ببینمش ولی مطمئن هستم این دفترچه یه روزی به دست جونگکوک میرسه و می فهمه چیزی که اون از دست داد عشقی بود که هرگز دوباره کسی نمی تونه بهش بده ...

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

و پایان خاطرات جیمین...
کیا مثل من فک میکنن جونگکوک یه عوضیه؟؟
تمام مدت حق با یونگی بود💔
بچه بیچاره ام... هق🥺
و باید بگم این حتی نصف جونگکوک عوضی هم نیست😏 نیشخند شیطانی😁😏

و در آخر این پارت رو بخاطر یکی از ریدرای عزیز و پروپاقرصم بعد سه روز آپ کردم... دو واقع واسه آخر هفته بود....
Salmagh84
❤️❤️❤️❤️❤️

بوس به پس کلتون
منتظر ووت و کامنت های قشنگتون هستم💋





Diary ManWhere stories live. Discover now