Part 10

37 6 17
                                    

صفحات باقی مانده رو تند تند ورق زدم تا شاید حرف دیگه ای هم باشه ولی تمام صفحات سفید بود درست مثل ذهن من که انگار تمام اطلاعاتش پاک شده بود و من مبهوت از چیزهایی که خونده بودم به دفترچه خیره بودم و حتی متوجه نبودم که هوا تقریبا تاریک شده مثل یک رمان با پایان تلخ!
بغض گلومو گرفته بود و بخاطر پایان تلخی که برای جیمین رقم خورده بود و شاید هنوزم در حال رقم خوردن بود قلبم مچاله میشد ولی هنوزم برام غیرقابل باوره که همچین احساساتی وجود داره!اونم به جنس موافق...!

کسی که از لحاظ فیزیکی کاملا مثل خودته و حتی از نظر امیال جنسی!

آهی کشیدم و دفترچه رو بستم. خونه توی سکوت عجیبی بود. عینکمو برداشتم و کمی چشمای خسته ام رو مالیدم. چندین ساعت بدون استراحت ازشون کار کشیده بودم. به صندلیم تکیه دادم و از درد گردنم اخمام توی هم رفت. یعنی جونگکوک توی اون دو ماه متوجه نشد که جیمین عاشقشه؟

با اومدن اسم جونگکوک بین دوتا احساسات متضاد گیرافتادم... نفرت و علاقه...ازش خوشم اومده بود چون مثل من فکر می کرد چون بالاخره یک نفر همسو با طرز فکرم پیدا کرده بودم ولی ...

نمی دونم اگر من جای او بودم با جیمین همچین کاری می کردم یا نه... واسه همین یک جورایی ازش بدم اومده بود که برای انتقام خودش احساسات کس دیگه ای رو به بازی گرفته بود هرچند که از وجود اون احساسات خبر نداشت ولی این تبرئه اش نمی کرد.برام جالبه برم و آدمهای این رمان رو که امیدوارم هنوزم زنده باشن پیدا کنم ... میخوام بفهمم چه اتفاقی برای جیمین افتاده میخوام آدمی رو که این همه عاشق بوده از نزدیک ببینم . . .

واقعا ممکنه یه نفر با کسی نباشه. نتونه لمسش کنه و حتی اون شخص بهش خیانت هم کرده باشه ولی باز هم عاشقش باشه؟همیشه فکر می کردم وقتی شریک عشقت و سکست یه روزی بذاره بره می تونی بعد از یه مدت فراموش کنی و یکی دیگه رو جایگزینش کنی. اما حالا درباره ی این فکر به شک افتادم! شاید هم چون جیمین یک آدم احساساتی بوده این اتفاق براش افتاده و قصه ی عشقیش همچین پایان غم انگیزی داشته. من اگر جای جیمین بودم توی کافه که اون حرفها رو از جونگکوک میشنیدم دوتا چک میزدم تو گوشش تا بفهمه تنی که دیشب حالشو باهاش کرده بی ارزش نیست که اونو با غذای سگ مقایسه میکنه... یا وقتی توی حیاط بهم پیشنهاد میداد که دو ماه باقی مانده رو می تونم باهاش باشم توی چشماش خیره میشدم و می گفتم خوشحال شدم که میره و مجبور نیستم ریختشو تحمل کنم!ولی...

بنظرم همچین آدمی می تونه خیلی هم جذاب باشه!همونطور که جیمین گفت...بی اختیار نگاهم به طرف تخت برگشت تا مطمئن بشم پاکت عکساش هنوزم اونجاست...! از پشت میز بیرون اومدم و با صدای تق و توق استخوان هام چینی به بینیم دادم و خودمو روی تخت نرمم پرت کردم ... به سقف خیره شدم و دستامو زیر سرم قالب کردم کاش حداقل جیمین پایان خاطراتش تاریخ میزد الان می تونستم بفهم چه مدت از اون زمان گذشته و من شانسی برای دیدنش دارم یا نه... باید دفترچه رو بهش برگردونم و البته باید بخاطر کاری که کردم ازش معذرت خواهی کنم. یعنی قصه ی عشقی جیمین همینجا تموم شده؟کنجکاوم برم پیداش کنم و بفهمم که تونسته دوباره جونگکوک رو ببینه یا هنوزم منتظره...؟و شاید بتونم کمکش کنم چون احساسات و باور های جیمین و البته علاقه اش به جنس موافق برام تازگی داره. توی زندگیم آدمهایی که بعد از رفتن عشقشون تونستن دوباره عاشق بشن زیاد دیدم ولی کسی رو ندیدم که با وجود خیانتی که در حقش شده بازهم اون عشق رو نگه داشته باشه... باید جیمین رو ببینم. امیدوارم که سلامت و سرحال یا حداقل زنده پیداش کنم...

Diary ManWhere stories live. Discover now