Part 6

40 6 12
                                    


درحال عوض کردن لباسام بودم که موبایلم زنگ خورد. از تو جیب لباس کارم بیرون کشیدمش و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
_جیمینا نیم ساعته که شیفتت تموم شده کجا موندی پس؟زیر تایر ها علف سبز شد!!
صدای جونگکوک بود با کمی مکث جواب دادم:
_مگه کجایی تو؟
صدای فوت کردن نفسشو شنیدم:
_جلوی فروشگاه... اومدم دنبال تو.
درحالی که موبایلم رو با شونه نگه داشته باشم لباسهای کارمو توی کمد گذاشتم:
_دنبال من چرا؟من باید برم خونه...
حتی یه کلمه هم حرف نزد فقط صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید. متعجب موبایل رو جلوی صورتم گرفتم... تماس قطع شده بود.چرا قطع کرد؟ازم ناراحت شد؟
شماره اش رو گرفتم. تو بوق اول جواب داد:
_درحال رانندگی ام نمی تونم صحبت کنم.
قبل از اینکه دوباره قطع کنه سریع پرسیدم:
_جونگکوک چرا قطع کردی؟
عصبی سرم غرید:
_برای اینکه منو مسخره ی خودت کردی..یه طوری رفتار میکنی که فکر کنم پیشنهادمو قبول کردی و لحظه ی بعدش مثل یه غریبه دعوت منو رد میکنی!اگر پیشنهاد منو قبول میکنی بیا رستورانی که دفعه ی پیش باهم رفتیم وگرنه که همه چی تمام.
و بازهم قطع کرد.این دیگه چه جورش بود؟
از فروشگاه بیرون اومدم. مسیر رستوران و خونه کاملا برعکس هم بود و من فرصتی برای تصمیم گیری نداشتم و دقیقا باید همینجا مقابل فروشگاه تصمیمم رو میگرفتم.جونگکوک کسی نیست که آویزون یکی دیگه بشه و اگه الان رستوران نرم کاملا بی خیالم میشه و اگر پیشنهادشو قبول کنم و یونگی بویی ببره قلبش میشکنه... یونگی از اینکه هر دومون مردیم نگران عکس العمل منه و من حالا پسر دیگه ای رو انتخاب کنم و چشمامو رو عشق اون ببندم؟چطور می تونم باعث آزار بهترین دوستی که داشتم بشم؟
ولی جونگکوک گفت توی عشق باید به احساس خودم توجه کنم.تو عشق یکی باید بشکنه... تازه این یه رابطه ی عمیق نیست این یه امتحانه شاید اصلا لازم نباشه یونگی چیزی بفهمه.من پیشنهاد جونگکوک قبول میکنم تا بفهمم می تونم احساسات یونگی رو قبول کنم یا نه ؟ قرار نیست منو و جونگکوک عاشق هم بشیم یا یه همچین چیزی!
بطرف رستوران راه افتادم، میدونم دارم خودمو فریب میدم و دلیلم برای قبول پیشنهاد جونگکوک علاقه ای هست که بهش دارم نه هیچ دلیل من در آوردیه دیگه ای!ولی عشقم به اون باعث شده جرات ریسک پیدا کنم حتی اگر بعد از مدتی دور انداخته شم نمی تونم از پیشنهادش بگذرم.دستامو توی جیبهام گذاشتم و بسرعت قدمهام اضافه کردم ، حالا من یه راز دارم که باید از همه پنهانش کنم... من با یه پسر رابطه دارم.یعنی قراره داشته باشم.
در شیشه ای رستوران رو هل دادم و با استرس قدم به دهان شیر گذاشتم رو آبروم ریسک کردم که اینجا اومدم.اگر لو برم نه تنها خانواده ام بلکه بهترین دوستم هم منو بی خیال میشه.نگاهمو توی رستوران چرخوندم و نگاهم به پسری رسید که با لبخندی زیبا به لب منتظر بود تا پیداش کنم.لبخند جذابش دلگرمم کرد و نگرانی هام کمرنگ تر شد بطرفش رفتم و روبروش نشستم:
_سلام جونگکوک..
نگاه خیره اش معذبم میکرد:
_پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟
سرمو تکون دادم:
_یونگی که قرار نیست چیزی بفهمه؟؟
سرشو به نشانه ی منفی تکون داد :
_نه..نه...هیچکس...اگر تو نخوای حتی یه نفرم نمی فهمه.
دوباره نگاهمو چرخوندم تا دختره رو پیدا کنم که صدای جونگکوک متوقفم کرد:
_دنبالش نگرد...رفت.این یکی خوشگل بود.کارم راحت بود.
میدونم واسه حسودی کردن خیلی زوده و حسودی کردن احمقانه است چون میدونم جونگکوک از دخترا خوشش نمیاد تازه قبلا گفته که چیزی به اسم تعهد نمیشناسه و من نباید روی وفاداریش حساب باز کنم ولی یه حسی تحریکم میکنه از تعریف جونگکوک ناراحت بشم.
منو رو بطرفم گرفت:
_دفعه ی پیش من انتخاب کردم...اینبار هم به انتخاب تو شام بخوریم!
منو رو ازش گرفتم و نگاه سرسری بهش کردم و اسم یکی از غذاها رو گفتم. تقریبا هیچکدام از غذاها رو نمیشناختم و اینی که سفارش داده بودم رو حتی نمی دونستم چه شکلیه!
جونگکوک سفارشمون رو به پیش خدمت گفت و بعدش به من خیره شد:
_راستی...جیمین به رفتارای جونسو توجه نکن...همونطور که بهت گفتم اون فکر میکنه منو به اسمش سند زدن...ممکنه بخواد یکم وراجی بکنه!
زیر لب باشه گفتم و جونگکوک کنجکاو پرسید:
_یکم زیادی کم حرف نشدی؟البته همیشه کم حرفی ولی اینبار شدیدتره!
بهش خیره شدم:
_خب...نمیدونم درباره ی چی باید حرف بزنم.
ادای فکر کردن درآورد:
_اومممم...درباره ی خیلی چیزا...مثال دوست داری من چطوری لباس بپوشم!
شوکه شدم واسه همین اول کاری عجب مثالی آورد!!ابروهاشو چند بالا انداخت:
_چرا اینطور نگاهم میکنی؟میخوام این مدت که باهمیم چیزی باشم که تو دوست داری!
بدون جوابی مشغول بازی با وسایل روی میز شدم هنوز شروع نشده با آوردن کلمه ی "یه مدت"طوری حرف میزنه که بهم بفهمونه همه چیز برای یک مدته و هوا برم نداره که جونگکوک همیشه با منه!دوباره سکوت رو شکست:
_البته من هم متقابلا ازت میخوام اونجوری که من دوست دارم لباس بپوشی!دوست دارم منظره ی پیش روم همون چیزی باشه که دلم میخواد.
و با لبهایی غنچه شده سرشو بالا گرفت بخاطر چهره ی بانمک و لحن پر از شیطنتش لبخند روی لبم نشست که سریع انگشتش رو به طرفم گرفت:
_این لبخند یعنی قدرت جئون جونگکوک...لبخند جذابترت میکنه...
جونگکوک بقدری بی پروا حرف میزنه که باعث میشه آدم نتونه عکس العمل بدردبخوری نشون بده.
شام رو توی سکوت خوردیم غذایی که انتخاب کرده بودم بدمزه ترین غذایی بود که تا اون موقع چشیده بودم ولی برای حفظ ظاهر مثل احمقها لبخند میزدم تا جونگکوک نفهمه این غذای بدمزه رو بدون آگاهی انتخاب کردم و خودمم از بدمزگیش در تعجب هستم.بعد از شام حرف زیادی نداشتیم. یکم اولین بار بودن معذبمون کرده بود یا بهتر بگم معذبم کرده بود و به پیشنهاد جونگکوک قرار شد برگردیم خونه هامون.بدنبالش سوار شدم و کمربند ایمنی رو بستم،همین که برگشتم ببینم چرا حرکت نمیکنه لبهام به غارت رفت... لبهای فوق العاده ی جونگکوک چیزی نبود که در اون لحظه انتظارشو داشتم ،دستش بالا اومد و پشت گردنم قرار گرفت. گرمای دستش روی شاهرگم خونم رو داغ میکرد و این گرما کم کم تمام تنم رو در برمیگرفت. مثل دفعه ی قبل یکه خورده بودم ولی اینبار از تعجب نبود بیشتر بخاطر حرکت یکدفعه ایش بود. لبهاش حرکت کرد و من بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جواب بوسه اش رو دادم و شیرین ترین اشتباه زندگیم رو کامل کردم.ازم جدا شد و با چشمان بازیگوش و پر از شیطنتش بهم خیره شد:
_صبح توی دانشگاه باید اینکارو میکردی...!
و دوباره لبهاشو به لبهای نیمه بازم فشرد،قلبم مثل طبل میزد و می ترسیدم صداش به گوش جونگکوک هم برسه و اون بفهمه این بوسه برای من فقط جواب دادن به هوسم نیست و با هر حرکت لبهای نرمش منو بیشتر و ییشتر در دام عشق میکشه.میدونستم ممکنه کسی مارو ببینه ولی نمی تونستم کاری بکنم جونگکوک تمام نمیکرد و دل کندن از لبهاش در توان من نبود.
وقتی نفس کم آورد بالاخره ازم جدا شد و روی صندلی خودش افتاد،نفس نفس میزدم و از شرم کاری که کرده بودم نمی تونستم به جونگکوک نگاه کنم و ناچار به خیابون خیره شده بودم.در اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکردم یونگی بود.
یادم نیست توی ماشین درباره ی چی حرف زدیم این روزا احساس میکنم بیماریم توی سلولهای مغزیم هم اثر میذاره چون بعضی خاطراتم واقعا کمرنگ شدن ولی یادمه که ازش خواهش کردم فردا صبح دنبالم نیاد.چون اون اصلا به من یا محل زندگی من نمی خورد و از فضولی کردن بقیه حتی

Diary ManWhere stories live. Discover now