Part 12

33 6 11
                                    


از کاناپه کنده شدم:

_میخوام جونگکوک رو بیارم به دیدنش...

با عجله پشت بندم بلند شد و دنبالم راه افتاد:

_هیوووونگ دیوونه شدی؟اگر باباش بفهمه میخوای
پسر دردونه شو ببری واسه همچین چیزی روزگارت رو سیاه میکنه...

چرخیدم و باهاش سینه به سینه ایستادم:

_پسرش خودش اوستای اینجور کاراست...در واقع پسرش رو پیدا میکنم تا بیاد و اشتباهاتی رو که در گذشته مرتکب شده جبران کنه...

دوباره چرخی زدم و در اتاقمو باز کردم:

_مرسی بابت اطلاعات...کمک بزرگی بهم کردی...

شونه بالا انداخت:

_کار سختی نبود...یکی از دوستام که تو دادستانیه آمارشو داشت..

دوباره نگاهی به عکسا کردم :

_عصر میرم سراغش...کاش پسره کره بود کارم راحتر میشد...

_فکر نکنم اینجا باشه...اون الان تو ژاپن واسه مراسم معارفه اش آماده میشه...من دیگه میرم
هیونگ...مراقب خودت باش...زیادم سعی نکن کله گنده هارو عصبی کنی...

لبخندی زدم:

_من با کله گنده ها چیکار دارم؟من فقط میخوام یه درسی به جونگکوک بدم...اینطوری شاید تو اداره ی کمپانی شون هم موفق باشه و باباش بیاد ازم تقدیر و تشکر کنه...

_موفق باشی...فایتینگ تهیونگا...لطفا هر اتفاقی افتاد به من هم بگو...کنجکاوم ببینم آخرش به کجا
میکشه...

و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست. نگاهی به ساعت کردم الان وقت مناسبی نبود عصر میرم سراغشون...تا ساعت 2 بعضی قسمت های دفترچه رو دوباره خوندم شاید چیزی باشه که دفعه ی اول متوجه نشده باشم و بالاخره ساعت 2 از خونه خارج شدم تا برم به منزل پارک هی مان معروف...یا با تی پا میندازنم بیرون یا که می تونم آدرسی شماره تلفنی از جونگکوک گیر میارم. وقتی جلوی در خونه شون متوقف شدم برای اولین بار تو عمرم این حد از استرس رو تجربه میکردم واقعا نگران واکنش خانواده اش بودم...من بدون هیچ دلیل و حتی بدون اشنایی قبلی میخواستم پسرشون رو ببینم. از ماشین پیاده شدم و بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم خرابکاری نمیکنم زنگ رو زدم...

_بله؟

آب دهانمو بسختی قورت دادم:

_منزل آقای پارک هیمان...

_شما کی هستین؟

_من کیم هیون جونگ هستم...دنبال جئون جونگ کوک میگردم...

جوابی نگرفتم ولی صداهارو میشنیدم:

_خانم یه پسره است و میگه دنبال ارباب جوان میگرده...

Diary ManWhere stories live. Discover now