Part 3

47 11 0
                                    


موقعی که استاد داشت درس میگفت چشمم خورد به دفترچه ای که جونگکوک جلو روش باز کرده


بود... پر بود از اسم دختر و پسر!
با چشمای گشاد شده ام سرمو بالا آوردم. جونگکوک خودکارو بین لبهاش گرفته بود و درحال فکر بود..
یکدفعه ای خودکارو برداشت و شروع کرد به نوشتن! روی یه تیکه کاغذ اسامی رو کنار هم میذاشت انگار که داره مسابقات جام حذفی رو برنامه ریزی میکنه!با خط و منحنی اسامی رو بهم وصل میکرد ولی جالبترین قسمت عدد نود ای بود که بالای برگه نوشته شده بود. دیگه فضولیم به حد انفجار رسیده بود. جونگکوک با این همه دختر و پسر چه کار داره؟؟


کلاس که تموم شد جونگکوک شروع کرد به جمع کردن وسایلش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم :
_اینها کی هستن؟؟
و به اسامی روی کاغذ اشاره کردم. شونه بالا انداخت:
_"یه سری دختر و پسر که برای ازدواج به من احتیاج دارن"
تعجب کردم:


_به تو؟؟


اوهومی گفت و ادامه داد:
_قضیه اش طولانیه برات تعریف میکنم... اگه فرصتی بشه باهم حرف بزنیم!...


لبهامو غنچه کردم:
_اوممم...برای حرف زدن که همیشه فرصت داریم..!
نگاهی به سرتاپام کرد:
_"فرصتی بدون حضور یونگی!
و کیفشو برداشت و رفت... حتی به جونسو هم توجهی نکرد! چرا بدون حضور یونگی؟ ؟مشکل هرچی هست به دیروز و بعد از دانشگاه مربوط میشه! دیروز جونگکوک و یونگی خیلی صمیمی بودن و سر به سر هم میذاشتن ولی امروز..به نظر نمی اومد اوضاعشون خوب باشه!


داشتم وسایلمو جمع میکردم که حضور یه نفرو پشت سرم حس کردم... از کفشاش متوجه شدم جونسو هست. بطرفش برگشتم:
_"بله؟؟مشکلی هست؟"


سرشو تکون داد:
_"باید حرف بزنیم"


قبل از اینکه من جوابی بدم،صدای دیگه ای جواب داد:
_"البته که اون حرفی با تو نداره!"


صدای جونگکوک بود!
جونگکوک اخم محوی به چهره داشت... رو به من کرد و با سر به در اشاره کرد:
_"عجله کن یونگی منتظرته!"


دوباره یه اتفاق عجیب... امیدوارم دانشگاه برای من به جای موفقیت دیوانگی به بار نیاره! همونطور که جونگکوک گفته بود یونگی بیرون کلاس منتظرم بود!بهش رسیدم که بدون حرفی اضافه ای گفت:
_تا کلاس بعدی بریم بگردیم...نهارم بیرون میخوریم!
و قبل ازاینکه من نظری بدم راه بیرون رو در پیش


گرفت... باهاش هم قدم شدم:
_میشه یه سوالی ازت بپرسم...؟


سرشو تکون داد:
_البته...بپرس..فقط راجع به جونگکوک نباشه"


آهی کشیدم:
_پس بی خیال...دقیقا به جونگکوک مربوط بود"


توی آیینه ی بغل داشتم موهامو مرتب میکردم و به این فکر میکردم که چرا جونگکوک اجازه نداد منو جونسو باهم حرف بزنیم... هیچ حدسی درباره ی حرفهای جونسو نمی تونستم بزنم. یکم رفتارش مشکوک بود!نزدیک در خروجی بودیم که فراری جونگکوک از کنارمون رد شد و من دیدم که جونسو هم تو ماشین بود!

Diary ManWhere stories live. Discover now