Part 17

25 4 2
                                    

نفهمیدم جونگکوک کجا رفت و حوصله ی فکر کردن درباره شو نداشتم الان فکرم مشغول یونگی
بود.
با نزدیک شدن به ماشینم صدای هق هق گریه ی جونگکوک باعث شد سرجام میخکوب بشم... جونگکوک اونجا بود و داشت گریه میکرد؟؟
اون آدمی که در مقابل هر احساسی سرسختی میکرد و در برابر حرفهایی که به احساسات جیمین ختم میشد خودشو به نشنیدن میزد حالا داشت گریه میکرد؟؟
یعنی دیدن وضعیت جیمین اینقدر اونو تحت تاثیر قرار داده بود؟؟
شاید اگر از کسی می شنیدم که اون می تونه گریه کنه باور نمیکردم اما حالا ....
با اینحال اونقدر برام عجیب بود که کم مانده بود به گوش های خودم شک کنم... نمی دیدمش اما با
توجه به مسیر صدا حدس میزدم پشت ماشین باشه... نمیدونستم باید خودمو نشون بدم یا تنهاش بذارم اما گزینه ی اول رو انتخاب کردم و ماشین رو دور زدم و اونو درحالی که روی زمین نشسته و به ماشین تکیه داده بود پیدا کردم...
با قدمهایی سست و بی حال بهش نزدیک شدم و به آرامی کنارش نشستم. قبل از اینکه بتونم حرفی
برای گفتن بهش پیدا کنم صدای گرفته اش سکوت بینمون رو شکست:

_بهم گفت حالا اگر بخوام هم نمی تونم عشقشو داشته باشم...چون داره میمیره!...

بغض اجازه نداد بیشتر بگه و سرشو پایین انداخت و به گریه کردن بی صداش ادامه داد... نگاهمو ازش گرفتم و به روبرو خیره شدم :

_احتمال درمان وجود داره...

تمام تلاشمو کردم که صدام نلرزه اما موفق نبودم...

-مثل قبل نبود...خیلی عوض شده...لاغر شده و ...واقعا مریضه!

پلک نمی زدم چون می ترسیدم حلقه ی اشک تو چشمم بشکنه... نفس عمیقی کشیدم. انگار اکسیژن هوا تمام شده بود که اینقدر احساس خفگی میکردم.تمام تلاشمو میکردم که احساسات بهم غلبه نکنه. حالا می فهمیدم احتمالی که درباره ی شخصیت پنهانش میدادم درست بوده. اون پشت چهره ی بی احساس و عوضیش و حرفهایی که همیشه بوی شهوت میدادند یک روی احساساتی هم داشت که حالا با دیدن جیمین و موقعیتی که توش قرار داره میخواست خودشو نشون بده... بیشتر از یک ربع بدون حرفی کنار هم نشسته بودیم و هر کدام غرق در افکار خودمون بودیم و بی هدف به روبرویمان چشم دوخته بودیم...جونگکوک آروم شده اما هنوزم گرفته و پکر بود...نفس عمیقی کشید و بلند شد. لباسش رو تکاند و گلوشو صاف کرد:

_بهتره بریم...

سرمو تکون دادم و بلند شدم:

_باشه...

سوئیچ رو از جیبم بیرون کشیدم و درهای ماشینو باز کردم تا جونگکوک بتونه سوار بشه...لباسمو
تکاندم و ماشینو دور زدم و بدنبال جونگکوک من هم سوار شدم....

***

نهارو بیرون خوردیم چون هیچکدوم دوست نداشتیم نونا قیافه های داغونمون رو ببینه. تمام مدت ساکت بودیم و کوچکترین حرفی بینمون رد وبدل نشده بود نه حوصله شو داشتیم و نه انرژیشو...
بعد ازخوردن نهار بی هدف توی خیابانها می چرخیدیم. نه من کار خاصی برای انجام دادن داشتم و نه جونگکوک... در ازاش چیزهای زیادی وجود داشت که در موردشون فکر کنیم!
جونگکوک ...
نگاهم به نیم رخ گرفته اش کشیده شد ساکت و آرام به مسیر پیش رویمان خیره شده بود. نگران بودم که پرسیدن درباره ی ملاقاتش با جیمین و حرفهاشون ناراحت یا عصبانیش بکنه برای همین ساکت مانده و به یونگی و موقعیتش فکرمیکردم. ممکن بود به خانواده ی جونگکوک چیزی در مورد
سئول بودنش بگه؟!
باید قبل از اینکه به کسی چیزی بگه باهاش حرف میزدم. شماره شو می تونستم از جونگکوک یا جیمین گیر بیارم. البته جیمین گزینه ی بهتری بود چون فکر نکنم جونگکوک شماره شو بهم بده...
با افکار بی سروتهم درگیر بودم که موبایلم زنگ خورد. موبایلو از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحه اش کردم...
هه می بود.!
حس خوبی به اینکه پیش جونگکوک با هه می صحبت کنم نداشتم. یکجورایی معذب بودم اگر هم جواب نمیدادم باید خودمو برای غرغرهای بی حد و اندازه هه می آماده میکردم و شنیدن غرغرهای هه می رو به معذب بودن پیش جونگکوک ترجیح میدادم. تماسشو سایلنت کردم و نیم نگاهی به جونگکوک انداختم که تغییری توی وضعیتش نداده بود... دل رو به دریا زدم و با صدای آرومی پرسیدم:

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 16, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Diary ManDonde viven las historias. Descúbrelo ahora