Part 2

57 15 12
                                    

بعد از شام سریع به اتاقم برگشتم چون بشدت برای خوندن خاطرات "جیمین" که اولین فضولی من تو زندگیم محسوب میشد کنجکاو بودم و حس میکنم سردرآوردن از اسرار دیگران کار هیجان انگیزیه!!
دوست دارم بدونم چه چیزی در جونگکوک باعث شده جیمین عاشقش بشه!
دفترچه رو برداشتم و پشت میز کارم نشستم،حتی یه لحظه هم از ذهنم نگذشت که من قرار بود به هه می زنگ بزنم.
به شب بیداری عادت داشتم پس می تونستم تا جایی که به یه نتیجه ای برسم بخونم...

........................

( جیمین)

داشتم به این فکر می کردم که اون دختر چه نسبتی با جونگکوک می تونه داشته باشه مطمئنا دوست دخترش نبود چون برای دختری مثل اون جونگکوک واقعا زیادی بود. از طرفی تمین گفته بود که اون هر هفته با یه دختر بی ریخت میاد!
پس این دخترا که هر هفته عوض میشن نمی تونن دوست دختراش باشن.
دو روز هم از اتفاق اون روز نگذشته بود که جونگکوک و همون دختر دوباره به فروشگاه اومدند.
جونگکوک روی کاناپه ولو شد و به من اشاره کرد طرفش برم:
_بعله قربان...؟

با سر به دختره که با سری پایین گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد:
_یه دست لباس که بهش بیاد براش سوا کن...خوش سلیقه ای و منم حوصله ندارم...

انگار زیاد حالش خوب نبود. از چهره اش هم این بهم ریختگی مشخص بود...
بعد از دهمین پیراهنی که دختره پرو کرد می تونستم ناامیدی رو تو چشمهاش ببینم می خواستم لباس دیگه ای بهش بدم که دختره با بغض زمزمه کرد:
_اوپا جونگکوک رو هم خسته کردم...

منظورش رو نفهمیدم و اهمیتی هم ندادم چون در حالت کلی آدم کنجکاوی نبودم!
مدتی طول کشید تا لباسی پیدا کنم که بهش بیاد. دختره لباس رو ازم گرفت و بطرفش رفت و جونگکوک یه ضرب بلند شد:

_بریم...

جونگکوک مثل دفعه ی قبل با حوصله و انرژی نبود و تو همون تایم کوتاه تماس های تلفنی زیادی داشت و با اغلبشون هم بدحرف میزد و به لباسی که انتخاب کرده بودیم نیم نگاه هم نکرد.
یا به خاطر بی حوصلگیش بود یا اینکه واقعا از انتخاب های من خوشش می اومد.
اونها رفتند و من هم مشغول مرتب کردن لباس های بهم ریخته شدم...

کمتر از 4 روز دیگه تا شروع دانشگاه مونده بود و باید اعتراف کنم که هیجان داشتم چون فکرشم نمی کردم همچین دانشگاهی قبول بشم...
با امید به اینکه وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل بشم می تونم یه کار خوب پیدا کنم و کمی زندگیمو سروسامون بدم و حتی می تونم به خانواده ام کمک کنم برای شروع دانشگاه لحظه شماری می کردم.
افسوس که تا اون موقع این بیماری لعنتی خودش رو نشون نداده بود و درست وقتی که خودم رو تو یک قدمی رویاهام می دیدم به سراغم اومد...

آخر هفته جونگکوک به فروشگاه نیومد و این ظاهرا غیر طبیعی بود چون همه درباره ی همین حرف میزدند که چرا جونگکوک این هفته نیومده..!

Diary ManWhere stories live. Discover now