🥀 2🌙

10.6K 1.8K 256
                                    

رمز در رو زد و وارد خونه شد و هانول رو که تو بغلش خوابیده بود رو تو دستش جابجا کرد و رفت تو اتاق پسر کوچولو و اون و روی تخت خوابوند!

از پله ها پایین اومد و با دیدن جونگ‌کوک که با موهای نمناک از پله ها پایین میومد گفت:

"اوه کی اومدی خونه؟"

جونگ‌کوک لبخند خسته ای زد و گفت:

"تو کی اومدی هیونگ؟ هانول کجاست؟"

جیهوپ لبخندی زد و گفت:

"امروز زیاد خوشگذروند خسته بود خوابید،بردم توی اتاقش!"

جونگ‌کوک سری تکون داد و گفت:

"حالش که بد نشد؟ اصلا چیکارا کردین امروز؟"

جیهوپ با لبخندش خودش و رو کاناپه انداخت و گفت:

"امروز رفتم یه بستنی فروشی نزدیک پارک! رفتیم تو یه مغازه خیلی بامزه که یه صاحب کیوت و بامزه ای هم داشت!"

جونگ‌کوک به جیهوپ که با شوق حرف می‌زد خیره شد و یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت:

"جوری حرف میزنی که انگار امروز به تو هم خوش گذشت!؟"

سوالی گفت و جیهوپ سرش و تکون داد و گفت:

"اره چون برای اولین بار هانول تونست به راحتی ارتباط برقرار کنه!"

جونگ‌کوک بطری آب و روی کانتر گذاشت و اخمی کرد و گفت:

"منظورت چیه؟"

جیهوپ از جاش بلند شد و به سمت جونگ‌کوک رفت و گفت:

"گفتم که رفتیم یه بستنی فروشی اونجا فضای کیوت و گرم و راحتی داشت و همینطور صاحب مغازه که یه امگای مهربون بود و با هانول حرف زد! راستش هانول مثل همیشه اول ترسید اما اون امگا فقط باهاش حرف زد و جوری رفتار کرد که انگار میشناستش و بعد از تقریبا یه ساعت هانول خیلی باهاش راحت بود و باهم بازی میکردن!"

جونگ‌کوک با تعجب به حرفای جیهوپ گوش میداد..!

پسر سه ساله اش ترس از اجتماع داشت و از شلوغی و جمعیت میترسید و همینطور از آدما! سخت با کسی ارتباط می‌گرفت و این واسه جونگ‌کوک تعجب آور بود که چطور هانول تونست اینطور رفتار کنه و از همه مهمتر اون فرد امگا کی بود که تونست کمی از یخ پسرش آب کنه؟!

با اخم و درهمی گفت:

"ولی..اون امگا کی بود؟ تو که نمیشناختیش چرا انقد راحت بهش اعتماد کردی؟"

جیهوپ نگاه چپی حواله جونگ‌کوک کرد و گفت:

"ما رفتیم اونجا تا با هانول بستنی بخوریم و از قضا اون امگا خیلی خوش برخورد بود و با همه مشتری هاش با مهربونی و صمیمت برخورد میکرد و من و هانول هم از این قضیه مستثنی نبودیم و اون امگا با خوش رویی از ما استقبال کرد و مهمتر از همه خیلی سریع متوجه شد که هانول فوبیا داره برای همین نزدیکش شد! من که نیومدم بچه اتو نذاشتم تو دستش و سر و تَه زندگیت و نگفتم که اینطور تهاجم میگیری!"

𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎Where stories live. Discover now