🥀 14🌙

9.6K 1.4K 241
                                    

"تو باید باهاش حرف بزنی!"

زن موبلند با هیکل ریز جثه اش گفت و هوسوک دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:

"چرا از من همچین کمکی میخواید؟"

زن باکمال آرامش موهاش و پشت گوش فرستاد و کمی از نوشیدنی تو فنجونش نوشید و گفت:

"تو و جیمین تو این چندسال کنار جونگ‌کوک بودید و مسلما از کل زندگیش خبر دارید بهرحال شماها کمکش کردید تا پسرش و بزرگ کنه! و تو هم میدونی اون حاضر به دیدن دوباره ما یا حداقل من نیست و به علاوه بر اون، جونگ‌کوک ازت حرف شنوی داره و بهت احترام میذاره!"

هوسوک پوزخندی زد و کمی به جلوی میز خم‌ شد و دستاش و توهم قفل کرد و گفت:

"چرا باید بعد چندسال دوباره بخواید جونگ‌کوک رو ببینید؟ شما اون و بچه اش رو ول کردید و خودتونم شاهد این بودید که جونگ‌کوک چقدر سختی کشید و از همه مهمتر اون رزیدنت بیمارستان بود و پدر شدن تو سن کم اونم تک و تنها خیلی مشکل و دردسر سازه!"

زن اخمی کرد و رنگ چشماش به ابی تیره دراومدن و غرید:

"کسی جونگ‌کوک رو ول نکرده بلکه اونی که رفته خودش بوده! بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه!"

هوسوک با لحن الفاییش غرید:

"و فکر می‌کنید اینا تقصیر کیه؟ شماها پل پشت سرش رو خراب کردید پس جونگ‌کوک راهی برای برگشتن نداشت تازه اگرم یک درصد موافق این بود که هنوز باهاتون ارتباط داشته باشه مسلما الان اعصاب آرومی نداشت و با این اوضاعی که من دیدم و میبینم...مطمئنا یه نقشه ای دارید!
من چندین بار با جونگ‌کوک حرف زدم و اون حاضر به دیدنتون نیست و خیلی رک و پوست کنده بهم گفت اگه بخوام راجع به شما حرف بزنم اینهمه سال دوستیمون رو میبره زیر سوال!
پس من متاسفم خانم جئون و مطمئنم شما یه چیزایی از جونگ‌کوک شنیدید که اینطور برای دیدنش پافشاری میکنید پس امیدوارم از انجام هرکار احمقانه ای دست بردارید و بزارید جونگ‌کوک در آرامش زندگی کنه!
کمکی از من برنمیاد! روزتون بخیر!"

از پشت میز بلند شد و نگاهش و از چهره مبهوت و کمی عصبی زن گرفت و از عمارت خارج شد.

گوشیش و از جیبش در آورد و همونطور که استارت ماشین رو زد و راه افتاد،شماره جونگ‌کوک رو گرفت و باهاش تماس گرفت:

"کوک کجایی؟"

...

"میخوام ببینمت! این دفعه واقعا یه موضوع جدیه و البته به تو و تهیونگ ربط داره! شب خونه منتظرتونم.."

زیاد صحبتشون رو کش نداد و سریع قطع کرد و به سمت خونه جونگ‌کوک رفت تا اون وروجک شیرین رو ببینه.

🥀🌙

پسرک امگا مضطرب با پاهاش رو زمین ضرب گرفت و انگشتاش رو توی هم فشرد که تقریبا نوک انگشت هاش رو به سفیدی می‌رفت.

𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎Where stories live. Discover now