🥀 26🌙

8.3K 1.1K 337
                                    

لیوان آب رو به جونگ‌کوک که سرش و بین دستاش گرفته بود،داد و کنار مرد زانو زد و گفت:

"یکم آب بخور عزیزم"

جونگ‌کوک نگاه خسته اش رو به تهیونگ که با مردمک های لرزون بهش زل زده بود داد و لیوان آب رو از امگاش گرفت و کمی از اب نوشید.

تهیونگ لیوان آب رو از دست جونگ‌کوک گرفت و رو میز عسلی گذاشت و به سمت جونگ‌کوک رفت و شونه های مرد رو به عقب هل داد و گفت:

"یکم دراز بکش و ریلکس کن"

جونگ‌کوک نفس بلندی کشید و سری تکون داد و رو کاناپه بزرگ دراز کشید و کمی خودش و عقب کشید و مچ دست تهیونگ رو گرفت،تهیونگ گوشیش و روی میز گذاشت و نگاه پرسشگرش رو به جونگ‌کوک دوخت و گفت:

"چیزی میخوای؟درد داری؟"

جونگ‌کوک سرش و به طرفین تکون داد و با صدای گرفته اش زمزمه کرد:

"بیا پیشم بخواب"

تهیونگ با مکثی سر تکون داد و پتوی نازک و کوچیکی گرفت و کنار جونگ‌کوک دراز کشید و پتو رو روی خودشون انداخت،جونگ‌کوک دستاشو باز کرد و تهیونگ تو اغوشش فرو رفت.
امگاش رو به خودش فشرد و رایحه آروم و خنک تهیونگ رو نفس کشید و گفت:

"تموم شد..."

تهیونگ کمی سرش و بالا آورد و با چشمای درشت و کنجکاوش به جونگ‌کوک زل زد و گفت:

"چی؟"

"همه چی،سانگ‌هی،پدر و مادرم...ببخشید که تو این مدت اذیت شدی. واقعا متاسفم و همشو برات جبران میکنم بابونه‌من."

تهیونگ لبخند کوچیکی زد و گفت:

"هردومون خوب میدونستیم جفت شدنمون عواقب زیادی داره و خب...اینم یکی از مشکلات بود ولی همه چیز تموم نشد،خب؟ من از گذشته‌ات نمیدونم و نمیخوام هم اصرار کنم که برام تعریف کنی...ولی لطفا یه شانس به پدر و مادرت بده.میدونم خودت ناراحت و دلشکسته و رنجوری ازشون ولی اونا متوجه اشتباهشون شدن،حداقل اگه نمیخوای ببخشیشون بهشون فرصت حرف زدن بده هوم؟"

جونگ‌کوک به تهیونگ خیره شده بود و پلکی زد،حرفای تهیونگ درست بود خودشم میدونست...اینکه پدرش رو اونطوری ناراحت و دلشکسته دیده بود همه وجودش سوخته بود اما کاری هم نمیتونست بکنه،چون خودش هم به اندازه کافی آزرده بود.

"وقتی هشت سالم بود مادرم براثر تصادف مرگ مغزی شد و مرد و لینا مادرم شد،اون یه پسر بزرگتر داشت فک کنم چهار یا پنج سال ازم بزرگتر بود،اون یه حامی بزرگ و الگوی زندگیم بود درسته برادر ناتنیم بود ولی واقعا دوستش داشتم...سرنوشت اون هم یه طورایی مثل من بود،مجبور به ازدواج با یه امگای دختر شده بود و ازقضا اون خودش با کسی رابطه داشت،یه امگای پسر بود و رابطه‌شون اونقدر عمیق بود و قشنگ بود که حتی خودم براشون ذوق میکردم. اما متاسفانه لینا مخالفت کرد و نذاشت پسرش با کسی که باهاش رابطه داره ازدواج کنه..."

𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎Where stories live. Discover now