♪⁩PROLOGUE♪

1K 200 9
                                    


هوا بارونی بود...

آسمون نم نم میبارید.

فقط یه بارون ساده و اروم بود اما چانیول سوزش قطره های بارون رو روی زخماش حس میکرد. آه آرومی کشید و سرشو پایین نگه داشت. اصلا نمیدونست کجاست!

نمیدونست کِی بالاخره یه نفر میاد و میبرتش خونه.

فقط منتظر بود...

به جای اینکه روی نیمکتی که اونجا بود بشینه، روی زمین سرد نشست و بهش تکیه داد.

_ لالالالا...

میتونست صدای آواز خوندن یه بچه رو بشنوه ولی واسش مهم نبود.

داشت بارون می اومد و چانیول زخمی شده بود و درد داشت...

اونقدرا هم وضعیت بد نبود.

فقط یه دعوای کوچیک با بقیه گانگسترهای مدرسه داشت. در هر صورت این تو خونِش بود. پدرش باند مافیایی به اسم "اکسو" رو رهبری میکرد و چانیول مطمئن بود بزودی خودش رئیس اون باند میشه.

چشمش به یه جفت کفش قرمز که دقیقا جلوش بود، افتاد و سرشو بالا آورد تا صاحب کفش های قرمز رو ببینه.

یه پسر بچه 5 ساله رو به روش نشسته بود و نگاهشو از صورتش برنمیداشت...

بارونی زرد تنش بود و با وجود چتری های خیس و چشمهای کنجکاوش، خیلی بامزه و کیوت به نظر میومد. وقتی حس کرد سنگینی نگاهش داره آزاردهنده میشه، نوچ آرومی زیر لب گفت.

+ چیه؟

_ پارک... چان... یول ؟

+ منو میشناسی؟

وقتی اشاره انگشت کوچولوشو سمت تگ روی ژاکتش دید، فهمید قضیه از چه قراره!

_برو بچه جون... الان تو حس و حال خوبی نیستم.

دوباره سرشو پایین انداخت اما پسر بچه به نگاه خیره ش ادامه داد.

یهویی از جاش بلند شد و دویید. چانیول با چشمای گرد شده مسیر دوییدنشو دنبال کرد ولی انقدر درد داشت که آه بلندی کشید و سرشو به دیوار پشتش تکیه داد.

وقتی از شدت دردش کم شد، چشماشو باز کرد و با خیره شدن به آسمون ابری بالای سرش، گذاشت قطره های بارون روی صورتش بیوفتن.

+ پس اون کیم کای لعنتی کجاست؟

اعصابش داغون بود چون هیچکس دنبالش نمیگشت، حتی دوست صمیمیش کای!

چشماشو بست و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه.

پنج دقیقه دیگه هم گذشت و هنوز اونجا منتظر نشسته بود تا اینکه صدای دویدن کسی رو شنید. نفس عمیقی کشید...

+ بالاخره...

چشماشو هنوز بسته نگه داشته بود که دیگه برخورد قطره های بارون رو به صورتش حس نکرد.

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now