♪PHOTOS♪

460 106 4
                                    

با خمیازه بزرگی، بدنش رو کشید...
انگار بجای مغز، توی سرش بمب ساعتی بود که هر لحظه میتونست منفجر بشه. علاوه بر بمب توی سرش، حالت تهوع داشت از بین میبردش.
با درد شدید شقیقه هاش، چشماشو باز کرد و به سقف خیره شد.
_ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
به سختی بلند شد و نشست. حس هوای خنکی که مسقیم به پوستش میخورد، بهش فهموند تیشرتش تنش نیست. سریع پایین تنش رو چک کرد و با دیدن شلوارکی که هنوز پاش بود، نفس راحتی کشید.
_ دیشب چیشد؟ چرا انقدر سرگیجه دارم؟
همینطور که مثل آدم فضایی به در و دیوار نگاه میکرد، یادش اومد دیشب نقشه داشته برای اینکه بفهمه از چه زمانی و به چه دلیلی چانیول عاشقشه، مستش کنه.
هرچی توی ذهنش گشت، نتونست اتفاقات دیشب رو بعد از چهار تا قوطی آبجویی که خورد، به یاد بیاره.
به جایی که دیشب قوطی های آبجو رو گذاشته بود، نگاهی انداخت ولی هیچ اثری ازشون نبود.
_ پس... نقشه شکست خورد؟
به سختی پاهاشو تکون داد و از روی تخت بلند شد اما قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، سراغ اتاق لباسا رفت و تیشرتشو پوشید.
اون لحظه فقط آب میخواست...
داشت از تشنگی خشک میشد. داخل آشپزخونه رفت و با دیدن کیونگسو که درحال آماده کردن صبحونه بود، لبخندی زد.
_ هیونگ؟
= اوه، هیونی بیدار شدی؟
_ آب...
= باشه، اینجا بشین تا بیارم.
روی صندلی نشست و سرشو به صندلی تکیه داد.
= بگیر!
به سختی دستشو بلند کرد و آب رو گرفت. بعد از خالی شدن لیوان، دوباره از کیونگسو خواهش کرد براش آب بریزه.
= حالت خوبه؟
_ سرم داره میترکه...
دستاشو روی میز گذاشت و سرشو تکیه داد.
= خب اگه منم اونقدر آبجو میخوردم، سرم درحال انفجار بود. چانیول گفت برات سوپ خماری درست کنم ولی چرا شما دوتا انقدر آبجو خوردید؟ چانیول مجبورت کرد؟
_ نه... من میخواستم مستش کنم.
= کی؟ چانیولو؟
_ اوهوم...
= چرا؟
_ فقط... هیچی.
کیونگسو نفسشو بیرون داد و ایستاد تا بقیه کاراشو انجام بده.
= چانیول به سختی مست میشه، ظرفیت الکلش بالاست.
_ واقعا؟
_ آره.
آهی کشید و سرشو به میز کوبوند.
_ آخ... چقدر خجالت آور!
هیونگش با خنده سوپ خماریو روی گاز گذاشت و گرم کرد.
_ حالا کجا رفته؟
= باشگاه پیش کای.
سرشو بلند کرد و همینطور که تلو میخورد، ایستاد.
_ میرم دوش بگیرم.
= باشه، زود بیا پایین باهم صبحونه بخوریم.
باشه آرومی گفت و با سرگیجه شدیدش از آشپزخونه بیرون رفت. تقریبا پاشو روی اولین پله گذاشته بود که ایستاد و به مسیری که به باشگاه میرسید، خیره شد.
قدم هاشو به اون سمت هدایت کرد.
نه اینکه بخواد چانیول رو ببینه، فقط... میخواست باشگاه رو چک کنه!
_ آره، فقط میخوام باشگاهو چک کنم.
صدای چانیول و کای رو میتونست از پشت در بشنوه. گوششو به در چسبوند تا ببینه درباره چی دارن حرف میزنن.
+ واقعا کیوته، کای. اصلا دیشب نمیدونستم باید چیکار کنم.
چشمای بکهیون گرد شد و سرشو بیشتر چسبوند. "داره درباره من حرف میزنه؟"
-- بسه، هیونگ! 100 بار از صبح تا حالا اینو گفتی. من میدونم چقدر کیوته، پس خواهشا بس کن.
صدای خنده مرد بزرگتر از پشت در به گوشش رسید.
+ باید با هیونی کیوتم چیکار کنم؟ ای کاش اونقدر کوچولو بود که میذاشتمش تو جیبم و از همه دنیا قایمش میکردم. همه کیوتیش فقط باید مال من باشه.
لبخند گشادی روی لبش نشست. "منو بذاره تو جیبش؟ فکر کرده عروسکم؟"
-- واقعا عشقت به هیونی انکار ناپذیره.
+ هیچ دلیلی برای اینکه عاشقش نباشم، وجود نداره. وقتی برای اولین بار دیدمش، حتی فکرشم نمیکردم تا این حد عاشقش بشم ولی اون شب، همون شبی که دارو خورده بود، اون قدر وجهه پاک و با اعتماد به نفسش برام جالب بود که در حد مرگ عاشقش شدم... انگار کیوت بودن برای اون ساخته شده.
قلبش آروم و قرار نداشت. "پس چانیول واقعا عاشقمه؟ واقعیه واقعی؟"
+ با تمام وجودم ازش محافظت میکنم، کای. هیون دلیل زندگیه منه.
-- پس برای رفتن از باند جدی هستی، هیونگ؟
+ اگه ازم بخواد، با کمال میل اکسو رو ترک میکنم. شاید تو بتونی جانشینم بشی.
-- خواهش میکنم بیشتر درموردش فکر کن...
+ لازم نیست... اگه حتی یکبار ازم بخواد اکسو رو رها کنم، این کارو انجام میدم. دوتاییمون میریم و دور از فضای تاریک مافیا، یه گوشه ی دنیا با خوشحالی باهم زندگی میکنیم. شاید نزدیک یه ساحل... یا نه، هرجایی که هیونی بگه.
اشک توی چشمای خمارش جمع شد. پس چانیول واقعا میخواست بخاطرش باند رو ترک کنه؟
-- واو، هیونگ! واقعا عشقت برام قابل احترامه!
+ من فقط زیادی عاشقشم...
-- شرط میندم هرکس این حرفا رو بشنوه، باور نمیکنه تو رئیس باند مافیایی اکسوئی.
میتونست لبخند چانیول رو از پشت در حس کنه.
با پشت دست سریع اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. دیگه عشق چانیول رو از ته دلش باور کرده بود و نیاز نداشت اونجا بایسته.
هرچند دلیل این عشق هنوز براش گنگ بود...
-- ولی درمورد دارو... مطمئنی هیونی اون شب دارو خورده بود؟
با شنیدن سوال کای، دوباره خودشو به در چسبوند.
+ اینطور فکر میکنم.
-- اما کی بهش دارو داده بوده؟
_ شاید یه سری آشغال که میخواستن ازش انتقام بگیرن. خوشبختانه من اونجا بودم. اگر کسی اون شب بلایی سرش میورد، قسم میخورم به بدترین روش میکشتمش کای.
ابروهای بکهیون بالا پرید. "چی؟ چانیول... کسی نبوده که بهم دارو داده؟ پس کی بوده؟"

Trap "persian ver" [Complete]Место, где живут истории. Откройте их для себя