♪THE CHOICE♪

630 135 18
                                    


سریع از ماشینش پیاده شد و به طرف ساختمون دانشکده دوید، باید همین الان سهون رو میدید و حقیقت رو میگفت!
باید میگفت اون شب بهش دارو دادن و هراتفاقی که افتاده، به خواست خودش نبوده.
وارد محوطه که شد، سرشو به دور و اطراف چرخوند تا دوست پسرش رو پیدا کنه اما... یه چیزی عجیب بود!
چرا همه بهش خیره شده بودن؟
تا جایی که یادش میومد، همه با علاقه و محبت بهش نگاه میکردن ولی نگاه الانشون طوری بود که انگار یه موجود چندش روبه روشونه.
سعی کرد توجهی به آدمای عجیب اطرافش نکنه و به راهش ادامه بده اما راستش، از نگاهاشون میترسید!
چرا اینطوری بهش زل زده بودن؟ اتفاقی افتاده بود؟ یا شاید تیشرتشو برعکس پوشیده بود؟
به تیشرت نگاه کرد. نه، همه چیز درست بود. حتی چک کرد لباسش پاره نشده باشه.
تلفنشو از جیبش درآورد و دوربینشو باز کرد. به جز زیر چشمای سیاه و پف کردش، هیچ مشکلی توی صورتش وجود نداشت. چیزی هم که به صورتش نچسبیده بود...
_ پس چرا دارن اینطوری نگاهم میکنن؟
داشت مستقیم به سمت دانشگاه میرفت که گروهی از پسرای دانشجو راهشو بستن. پوزخند روی لبشون، ته دلشو خالی کرد.
_ کمکی از دستم بر میاد؟
-- آره، میتونی دیکمو ساک بزنی؟
با بلند شدن خنده یهوییشون، چشماش گرد شد. به چه حقی اینطور باهاش حرف میزدن؟
_ چی؟!
یکی از پسرا جلو اومد و با دستش گونشو لمس کرد و باعث شد بکهیون سریع به عقب قدم برداره.
_ چه غلطی میکنی؟
نمیتونست این رفتار گستاخانه رو تحمل کنه، حق نداشتن اینجوری باهاش رفتار کنن!
-- اوووو~ چه خشن! خوشم اومد.
_ چی از جونم میخواید؟
-- گفتم که... بیا دیکمو ساک بزن.
دوباره چشماش گشاد شد.
-- هی! طوری رفتار نکن انگار تعجب کردی. ما میدونیم چقدر هرزه ای!
_ چی؟!
دیگه بیشتر از این نمیتونست تعجب کنه، منظورشون چی بود؟
-- شنیدیم تو تخت بقیه میری، چرا مهمون ما نمیشی؟
چه کوفتی داشت اتفاق میوفتاد؟
_ تموم کنید این مسخره بازیاتونو! من خودم دوست پسر دارم و فقط هم تو تخت اون میرم. پس دهنای کثیفتونو ببندید!
دوباره همه زدن زیر خنده.
-- همه میدونن باهم بهم زدید، تو گروه دانشگاه نوشته شده. حتی داستان التماسای هرزت واسه دیک یه مرد!
خنده ها بیشتر شد...
-- اینم شنیدیم که سهون وسط اون شرایطت دیدتت و بخاطر همین باهم بهم زدید، مگه نه؟
بکهیون خشکش زده بود!
چطوری این قضیه تو گروه دانشگاه پست شده بود؟ سرشو به طرف همه آدمای دورش چرخوند و نگاهشون کرد. پس بخاطر همین انقدر چندش نگاهش میکردن؟
"شنیدم به سهون خیانت میکرده!"
"چه هرزه ای!"
"سهونِ بیچاره!"
"تمام مدتی که همه فرشته حسابش میکردن، داشت به سهون خیانت میکرد!"
میتونست جمله هایی که دانشجوها توی گوش هم پچ پچ میکردن رو بشنوه. چرا همچین اتفاقی افتاده بود؟ به اندازه کافی براش سخت بود با سهون حرف بزنه، حالا همه تو دانشگاه به عنوان یه هرزهِ خیانتکار میشناختنش.
بین جمعیت، یهو چشماش به چشمای پسر قدبلندی قفل شد، سهون اونجا بود! میوم دانشجوها ایستاده بود و بهش نگاه میکرد.
_ سهونا!
دوست پسرش به جلو قدم برداشت.
توی چشمای بک پر اشک بود و دلش میخواست بغلش کنه تا آروم بشه. قلبش با نزدیکتر شدن سهون تندتر میکوبید و منتظر بود جلوش بایسته اما...
اشتباه میکرد...
سهون نایستاد!
حتی نگاهشم نکرد و بی اهمیت از کنارش رد شد. انگار اصلا بکهیون اونجا نبود، انگار اصلا اون پسرو نمیشناخت!
اشکاش روی صورت معصومش ریختن، متوجه خنده های بقیه نبود. احساس بیچارگی میکرد...
اصلا دلش نمیخواست یک دقیقه هم اونجا باشه، پس فقط دوید و دور شد که یه گوشه قایم بشه و تا آخرین توانش برای احساس نابود شدش زجه بزنه.

Trap "persian ver" [Complete]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum