♪HYUNGIL♪

441 85 14
                                    


**Flash Back (20 سال پیش)**

-- خواهش میکنم پارک! خواهش میکنم بهم کمک کن!

رئیس پارک با نگرانی به صورت یون میران زل زده بود و نمیتونست چشم ازش بگیره.

= نمیتونم میران، هیونبوم بهترین دوست منه... میدونم الان رابطمون بخاطر اون سوتفاهم درمورد موادها زیاد خوب نیست اما نمیتونم کمکت کنم. این رابطه دوتا باند رو بدتر میکنه و ممکنه بین لی و اکسو جنگ راه بیوفته.

-- میدونم... اما دیگه نمیتونم اینطوری زندگی کنم. نمیخوام پسرم توی این شرایط بزرگ بشه. به زودی همه دشمنای هیونبوم دنبال هیونگیل میان و پسرم توی خطر بزرگی میوفته.

وقتی پدرش مرد، یکسال بعد دوباره به زادگاهش برگشت و هیونبوم رو ملاقات کرد. متاسفانه اون مرد طلبکار پدرش بود و توی مجلس عذاداریش آشوب وحشتناکی به پا کرد اما وقتی دختر پیرمرد فوت شده رو دید، عاشقش شد و هویت خودشو مخفی نگه داشت.

هیونبوم همیشه سراغ میران میومد تا ببینتش و قبل از ازدواجشون عاشق هم شدن و نتیجه ی اون عشق، پسری به اسم هیونگیل بود.

دقیقا یک روز بعد از عروسی، رئیس مافیا حقیقت رو به همسرش گفت. میران ترسیده بود اما نمیتونست انکار کنه هیونبوم عاشقشه.
پس فقط این قضیه رو پذیرفت.

اما تمام اون ترس های قدیمی با بدنیا اومدن هیونگیل دوباره برگشته بودن. میترسید دشمنای شوهرش سراغ پسر کوچولوش بیان.

درسته که هیونبوم ازشون محافظت میکرد اما بنظر خودش اسم این کار "محافظت کردن" بود. درواقع اون مرد همسر و پسرشو مثل زندانی ها حبس کرده بود و میران نمیتونست بیرون بره.

از طرف دیگه، اصلا دلش نمیخواست هیونگیل توی اون محیط وحشتناک بزرگ بشه.
اون بچه باید توی یه محیط معمولی و امن بزرگ میشد اما اگه به عنوان همسر و پسر هیونبوم زندگی میکردن، زندگی معمولی و امن غیر ممکن بنظر میرسید.

حتی اگه طلاق میگرفت، میدونست بازم دشمنا سراغ خودش و پسر عزیزش میان.

-- خواهش میکنم پارک، تو تنها کسی هستی که میتونم ازش کمک بخوام... خواهش میکنم. اگر نمیخوای به خودم کمک کنی، حداقل به پسرم کمک کن.

پارک نگاهی به صورت خیس از اشک زن روبه روش انداخت. واقعا نمیدونست چیکار باید بکنه...
اگه به اون زن و بچه کمک میکرد، صد در صد اکسو و لی توی جنگ بزرگی میوفتادن ولی نمیتونست نسبت به التماسای میران بی توجه باشه.

= درموردش فکر میکنم. الان، فقط برو خونه.

میران سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد.

-- لطفا پارک... به من و پسرم کمک کن.

= گفتم راجبش فکر میکنم!

زن بیچاره چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
سرشو چرخوند تا مردی که هیونگیل رو بهش سپرده بود، پیدا کنه.
بالاخره نوزاد کوچیکشو توی آغوش پسر 13 ساله آقای پارک دید، میتونست صدای خنده های پسر کیوتشو بشنوه.
با لبخند به سمتشون رفت.

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now