🔞♪PLEASE...♪

1K 138 16
                                    


با حس سنگینی عجیب سرش، از خواب بیدار شد و به خاطر شدت سردرد و چشم دردی که داشت، بلند ناله کرد.
وقتی صدای زنگ گوشیشو شنید، دستشو دراز کرد تا از روی کشوی کنار تخت برش داره. با چشمای بسته دستشو روی میز میچرخوند که پیداش کنه ولی هیچی روش نبود. یه کم که دقت کرد، متوجه شد صدای زنگ گوشیش از جای دیگه ای میاد. دوباره ناله ای کرد و مجبور به باز کردن چشماش شد. سرشو به طرف میز چرخوند تا دوباره چکش کنه که جاسیگاری نا آشنایی رو روش دید.
_ از کی تا حالا من از این چیزا دارم؟
به دور و اطرافش نگاه کرد. "اینجا دیگه کجاست؟ من کجام؟"
سرشو به طرف مخالف برگردوند و با دیدن غریبه ای روی تخت، از داد بلندی زد.
_ یااااااا!
اصلا نمیشناختش، نمیدونست چرا باید دست اون غریبه دور کمرش باشه! مرد بالاخره چشماشو باز کرد و خوابالو بهش خیره شد.
+ هیونی چت شده؟
_ یااااا!
همین که اسمشو از زبون غریبه شنید، درحالی که قلبش از ترس نمیزد، فریاد دیگه ای کشید و با لگد زدن بهش سعی کرد پرتش کنه پایین. صدای گرومپی که اومد، نشون میداد با موفقیت تونسته غریبه رو پرت کنه. میتونست از روی تخت مردی که حالا کف زمین ولو شده بود رو ببینه، صدای ناله پر دردش کل اتاق و گرفته بود.
_ یاااا! تو کی هستی؟
دوباره صدای ناله دردمند مرد بلند شد و سعی کرد با وجود درد کمرش از روی زمین بلند بشه.
+ چرا لگد میزنی؟
چشمای بک با دیدن بدن غریبه، داشت از کاسه میزد بیرون! اون لعنتی چرا هیچ لباسی تنش نبود؟ اب دهنشو با صدا قورت داد و نفس عمیقی کشید.
_ تو کی هستی؟ من چرا اینجام؟ چرا لختی؟
مرد لخت همینطور که کمرشو از درد ماساژ میداد، نیم نگاهی بهش انداخت.
+ منو یادت نمیاد ؟ چانیولم، همون که دیشب دیدی.
_ چانیول؟
نگاه گیجشو از بدن لختش برداشت و سعی کرد چیزی به یاد بیاره... با به یاد آورن شبی که توی کلاب گذرونده بود، دوباره چشماش گرد شد.
_ آ..آها. دیشب تو کلاب...
چانیول بهش اهمیت نداد و دوباره دستی به کمرش کشید.
+ چرا لگد زدی؟
نگاه بکهیون دوباره به بدن لخت چانیول افتاد و سریع پتوی روش رو پرت کرد سمتش تا بدن لختشو باهاش بپوشونه ولی همون لحظه متوجه چیزی شد!
چر..چرا..چرا خودشم لخت بود!؟
_ وات د فاک؟ چرا من لختم لعنتی؟
سریع نگاه وحشت زده شو به چانیول دوخت تا جوابشو بده. مرد بلندنر فقط آهی کشید و به طرف کمد گوشه اتاق رفت تا با یه چیزی بدن برهنشو بپوشونه.
+ واقعا چیزی یادت نیست؟
در کمدو باز کرد و یه دست لباس برای خودش و یه چیزی هم برای پسر روی تخت برداشت. بکهیون گیج به حرکاتش نگاه میکرد... همه چیز اون مرد غریبه مشکوک بود.
_ چیو باید یادم باشه؟
چانیول با دقت داشت بند روبدوشامبرشو میبست و سعی کرد به خنگ بازی پسر اهمیتی نده.
+ فکر کنم دیشب یه نفر چیز خورت کرده بود.
_ چی داری میگی؟
+ فقط حدس میزنم اینطور باشه، شایدم دیشب داشتی الکی نقش بازی میکردی. هان؟
_ کدوم عوضی میتونه به من چیزی خورونده باشه؟
+ من از کجا بدونم. دشمن داری؟ یا کسی که ازت خوشش نیاد؟
_ نه!
+ مطمئنی؟
خود چانیول میدونست صد در صد یه نفر با هدف خاصی به بکهیون دارو داده ولی نمیدونست کی!
بکهیون سعی کرد با وجود سردردش فکر کنه چه کسی ممکنه همچین بلایی سرش اورده باشه. مطمئن بود دشمنی نداره ولی اگه کسی ازش خوشش نمیومد، از کجا میفهمید کیه؟ توانایی خوندن ذهن مردم رو که نداشت.
_ نمیدونم...
+ خب، شاید یکی میخواسته ازت سو استفاده کنه. تو پسر زیبایی هستی! من مطئنم دیشب یه عالمه پسر تو کلاب بودن که میخواستن داشته باشنت. یه عالمه گرگ اون بیرون هست که منتظرن طعمه اشونو شکار کنن. اگه مواظب نباشی، ممکنه یه گوشه گیرت بیارن و بهت تجاوز کنن. البته... شانس آوردی دیشب من اونجا بودم!
بکهیون شوکه به چانیول خیره مونده بود...
_ بهم تجاوز کنن؟
آب دهنشو با صدا قورت داد، هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بود. میدونست تقریبا همه پسرای دانشگاه دوسش دارن اما اونا چرا باید همچین بلایی سرش میوردن؟ وحشتناک بود! اصلا نمیتونست به این فکر کنه که اگر بهش تجاوز میکردن، الان تو چه وضعیتی بود. مطمئنا سهون داغون میشد.
_ سهونا!
ناخوداگاه با ناله اسم دوست پسرشو صدا زد که باعث شد چانیول نیم رخشو به طرفش برگردونه.
+ اسم دوست پسرته؟
سرشو به نشونه "آره" تکون داد.
_ به هرحال ممنون که کمکم کردی!
سریع از جاش بلند شد تا از اونجا بره که دوباره چشمش به بدن برهنه اش افتاد.
_ صبر کن ببینم! نگفتی من چرا لختم؟
+ هیچی یادت نمیاد هیونی؟
_ نه...
+ دیشب تو کسی بودی که بهم التماس میکردی و بعدش بهم حمله کردی. من فقط... کاری رو انجام دادم که تو میخواستی.
بکهیون گیج تر از این نمیتونست بشه، اون مرد راجب چه کوفتی داشت حرف میزد؟
_ ها؟ چی داری میـ...
با صدای در، حرفش نصفه موند و چانیول به سمت در رفت.
+ باید کای باشه.
همون موقع، گوشی بکهیون دوباره زنگ خورد. بی توجه به موقعیتی که پیش اومده بود، به دور و اطراف نگاه کرد تا گوشیشو بتونه از بین لباس های ولو کف زمین پیدا کنه.
+ تو دیگه کی هستی؟
صدای چان انقدر بلند بود که بتونه بشنوه، به سمت در چرخید تا ببینه کیه و با دیدن سهون چشماش برق زد!
_ سهونا!
مرد قدبلند با شنیدن صدای بک به سمتش برگشت. پس دوست پسرش بود...
لب های بکهیون با دیدن معشوقه ش، به لبخند قشنگی باز شد. سهون تنه ای به چانیول زد، وارد خونه شد و مستقیم به سمت اون خیانتکار رفت.
_ سهونا بخاطر من اومدی؟
با لبخند تشکرآمیزی ازش پرسید ولی به جای جواب، سیلی محکم نصیبش شد.
-- چطور تونستی؟
صدای داد سهون تو اتاق پخش شد. همینطور که دستشو جای سیلی روی صورتش گذاشته بود، شوکه شده به سمت پسر روبه روش چرخید. سهون هیچ وقت تا حالا سرش داد نزده بود! اونا حتی یکبارم باهم دعوا نکرده بودن، چه برسه به اینکه بخواد بهش سیلی هم بزنه.
_ سهون...
-- چه گهی خوردی بیون بکهیون؟ به من بگو این چه گهیه که خوردی؟
فریادهای بلند اذیتش میکرد. چانیول سریع نزدیک اومد و بینشون ایستاد.
+ هی سرش داد نزن!
سهون به سمت مرد بلندتر چرخید و با عصبانیت یقشو چنگ زد.
-- تو دیگه کدوم خری هستی که جرئت کردی به بکهیون من دست بزنی؟
سریع یقه چانو ول کرد و مشت محکمی به صورتش کوبوند. چانیول چند قدم عقب تر پرت شد، پوزخند صداداری زد و به زخم گوشه لبش دست کشید.
بکهیون خواست سمت دوست پسرش بره تا آرومش کنه که متوجه شد هنوز لباسی تنش نیست.
+ پس تو سهونی!
-- آره، من دوست پسر لعنتیشم!
از عربنده یهویی سهون، ابروهای چان بالا پرید و پوزخند روی لبش پررنگ تر شد.
+ بعد این غلطی که کردی، فکر نمیکنم دیگه لیاقتشو داشته باشی.
پسر روبه روش با عصبانیت مشتشو فشار داد.
-- چی؟!
+ دارم میگم لیاقشو نداری! از این به بعد مال منه.
با حرفی که زد، بکهیون دیگه نتونست تحمل کنه و صدای اعتراضش بلند شد.
_ چی داری میگی؟
چانیول چشم از چشم های قرمز و وحشی سهون برنمیداشت...
+ راستش، دیشب خیلی با دیکم حال کرد.
چشمای بکهیون گشاد شد و به بدن برهنه ش نگاهی انداخت.
_ چی؟
از آینده روبه روش میتونست رد مارک های بنفش رو روی گردن و سینش ببینه.
-- حرومزاده عوضی!
با داد سهون به خودش اومد و از جا پرید. سهون خواست مشت دیگه به اون مردک عوضی بزنه که دستش روی هوا گرفته شد و مشت محکمی روی گونه ش نشست. از شدت ضربه کف زمین پرت شد.
+ توی کثافت حق نداری رو من دست بلند کنی، فهمیدی؟
سرشو به طرف بکهیون چرخوند و انگشت اشاره شو به سمتش گرفت.
+ هیونی هم همینطور... وقتی بهش سیلی زدی، از دستش دادی!
_ وات د فاک...
بک هنوز گیج روی تخت نشسته بود  و بهشون نگاه میکرد. دیشب چه اتفاقی افتاده بود...؟
با به یاد آوردن اتفاقات دیشب، چشم هاش گرد و مو به تنش سیخ شد.

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now