♪FOOL♪

486 122 6
                                    

وارد اتاق شد و درو باز گذاشت...
با نگاه کردن به دور و اطراف، فهمید زیادم شبیه اتاق مطالعه نیست. فقط یه میز چوبی با تعدادی پرونده روش... همین؟!
چندتا کاناپه و عسلی هم چیده شده بودن.
به جای اتاق مطالعه، بیشتر شبیه دفتر کار بود.
به سمت میز رفت و هرچی روش بود رو با دقت نگاه کرد، یه سری پرونده با پوشه های مشکی چشمشو گرفتن.
"این پرونده ها چی هستن؟"
یکیشونو برداشت و روی صندلی نشست. بازش کرد و متوجه شد به جز یه سری مدارک چیز خاصی نیستن. بعد از اینکه چیزی ازشون سر در نیورد، دوباره سرجاش گذاشت.
فقط فهمید اونا مدارک ثبت فروش داروهایی هستن که اکسو فروخته...
_ میدونستم! خودِ خودش بود که اون شب بهم دارو داد و مجبورم کرد باهاش بخوابم.
حالا با دیدن مدارک کامل مطمئن شده بود، پوفی کشید و به صندلی تکیه داد.
_کثافت آشغال!
نگاهش به کشوهای میز افتاد و دونه دونه شروع کرد به باز کردن کشوها.
توی همشون یا کتاب بود یا پرونده که اصلا برای وقت گذروندن چیز جالبی به نظر نمیرسید. آخرین کشوی پایینی رو باز کرد و نگاهی انداخت.
میخواست ببندتش که با دیدن اسلحه دست نگه داشت.
_ واو! اینجا خونه رئیس مافیاست، پس خیلی عادیه که هر گوشه ش یه اسلحه پیدا بشه.
اسلحه رو با نوک انگشتاش لمس کرد، واقعا حس ترسناکی داشت. ترسش داشت مجبورش میکرد دستشو عقب بکشه و کشورو ببنده اما یهویی ایده خیلی بدی به ذهنش رسید.
شاید اگه با اسلحه بازی میکرد...
چانیول بیشتر عصبانی میشد و زودتر مینداختش بیرون!
با سه تا از انگشتای دوتا دستش بلندش کرد. طوری اسلحه رو گرفته که انگار داشت بزرگترین ترسشو لمس میکرد.
_ گلوله نداره؟!
همه جای اسلحه رو چک کرد تا مطمئن بشه گلوله داره یا نه اما اصلا بلد نبود، فقط میچرخوندش و نگاهش میکرد.
_ چقدر سنگینه!
دیگه ترسش کمتر شده بود و تلاش میکرد اسلحه رو درست دستش بگیره اما هنوزم میخواست بدونه توش گلوله هست یا نه. پس دوباره شروع کرد به گشتن جای گلوله ها...
_ کجاست؟
همینطور که با زبون بیرون اومده مشغول گشتن بود، خیلی اتفاقی دستش رفت رو ماشه و فشارش داد.
بنگ!
تا مرز سکته رفت و برگشت...
با ترس اسلحه رو روی میز پرت کرد و عقب پرید.
باورش نمیشد تا اون لحظه با اسلحه پر بازی میکرده!
بعد چند ثانیه، سریع به خودش اومد و به اسلحه زل زد.
_ واو، خطر از بیخ گوشم رد شد!
انگشتاشو جلو برد و با نوکش اسلحه رو از خودش دورتر کرد اما دست راستش تیر وحشتناکی کشید. سرشو چرخوند تا دستشو چک کنه که متوجه خونریزی بازوش شد.
+ هیونـــی!
فریاد بلند چانیول، قلبشو از جا کند. رنگ پریده و چشمای درشت شده مرد نشون میداد خیلی ترسیده، بقیه هم پشت سر چانیول بودن. کای اولین نفر بود که به خودش اومد.
-- خون؟!
چان سریع به طرفش دوید و صندلی چرخدار رو به طرف خودش کشوند.
+ چه بلایی سرت اومده؟
_ فکر کنم... اتفاقی به خودم شلیک کردم.
و با سرش اسلحه روی میز رو نشون داد.
+ فاک! کیونگسو جعبه کمک های اولیه رو بیار.
کیونگ سریع طبقه پایین رفت تا چیزی چه رئیسش میخواد رو بیاره.
مرد بزرگتر با نگرانی به چشمای هیونیش نگاه کرد.
+ حالت خوبه؟ درد داری؟ جای دیگت زخمی نشده؟
با دیدن صورت فوق نگران چانیول، یکم... فقط یکم از کارش پشیمون شد. اون مرد تقریبا از نگرانی داشت میمرد!
_ من... من خوبم.
چان سریع زیر زانوی بکهیونو گرفت و با یک حرکت، بغلش کرد. به طرف کاناپه توی اتاق رفت و آروم روی سطح نرم گذاشتش.
بک خیلی شوکه شده بود و میخواست از بغلش بیرون بیاد ولی با دیدن صورت چانیول چیزی نگفت.
+ نگران نباش بیبی، من حالتو خوب میکنم.
باشه آرومی گفت و سرشو پایین انداخت. راستش... حس خوبی ته دلشو قلقک میداد، چطور انقدر بغلش گرم بود؟
مرد دستشو جلو برد تا لباسشو درش بیاره که از حرکت ایستاد و به سمت بقیه چرخید.
+ بیرون!
همه تعجب کردن ولی حرفی نزدن و به حرف رئیس گوش دادن. بعد از بسته شدن در، دوباره مشغول کارش شد.
به هیچکس اجازه نمیداد بدن عشقشو ببینه، بکهیون فقط برای خودش بود!
+ باید لباستو پاره کنم.
نمیخواست به زخم بک آسیبی برسونه، پس لباسشو از وسط پاره کرد و آروم از دستش درآورد. بکهیون بدون هیچ حرکتی سرجاش نشسته بود و حرفی برای گفتن نداشت.
+ لعنتی! خیلی خونریزی کرده... درد داری، بیبی؟
_ خیلی کم... فکر نکنم آسیب زیادی دیده باشه.
صدای تق تق در و پشتش صدای "منم" کیونگسو اومد.
+ بیا تو، عجله کن!
کیونگ وارد اتاق شد و جعبه کمک های اولیه رو دست چانیول داد.
+ ممکنه یکم بسوزه. تحمل کن، باشه؟
سرشو به نشونه باشه تکون داد.
تمام اون چند دقیقه که چانیول همراه دستار چشم درشتش مشغول تمیز کردن زخمش بود، نمیتونست چشم ازش برداره.
+ تیر نخورده...
اگه تیر نخورده بود، پس حتما گلوله از بغل دستش رد شده! چانیول سرشو بالا آورد و با احساس به چشماش خیره شد.
+ اما ممکنه رد زخمش روی پوست قشنگت بمونه.
_ ا..اشکال نداره.
چون بدن چانیول رو لخت دیده بود، میدونست روی بدنش رد زخم های ریز و درشت زیاد هست. پس رد یه زخم کوچولو روی پوست خودش عیبی نداشت.
+ نگران نباش، بیبی. حتی اگه هزار تا رد زخم هم روی بدن خوشگلت بیوفته، من تا آخر عمرم عاشقت میمونم.
میتونست از ته دل بودن اون اعتراف رو حس کنه.
آب دهنشو به سختی قورت داد، ضربان قلبش روی هزار بود. سرشو پایین انداخت تا دیگه چشمای پر احساسشو نببینه.
وقتی به چشماش خیره میشد، حس عجیبی بهش دست میداد.
بعد از تموم شدن بانداژ دستش، چانیول اخم کرد و با عصبانیت روبه روش ایستاد.
+ چه فکری با خودت کرد؟
کیونگسو به طرفش برگشت.
= منو میگی؟!
+ نه، با توام!
انگشتشو به سمت بکهیون گرفت و بهش اشاره کرد.
_ چرا اینجا بودی؟ به چه حقی به خودت شلیک کردی؟
پسر کوچیکتر سعی کرد لبخندی رو که داشت روی لب هاش میومد قایم کنه و صورت جدیشو حفظ کنه.
پس بالاخره چانیول عصبانی شده بود و میخواست پرتش کنه بیرون.
_ فقط درباره این اتاق و اسلحه کنجکاو بودم.
+ بعدش تصمیم گرفتی به خودت شلیک کنی؟ احمقی؟
_ احمق؟!
سریع بلند شد و حق به جانب، ایستاد.
_ یااا! من احمق نیستم.
+ معلومه که احمقی! اگه یک درصد اون تیر خطا میرفت، الان با موفقیت کامل خودتو کشته بودی.
کیونگسو سعی کرد جلوی داد زدن چانیول رو بگیره و آر‌ومش کنه اما میدونست قرار نیست این اتفاق بیوفته.
= فکر کنم وقت خوبی برای سرزنش کردنش نباشه، خودش از کارش ترسیده.
+خفه شو برو بیرون، کیونگسو! این بین من و بکهیونه.
_ یااا! اگه میخوای منو دعوا کنی، چرا سر سو هیونگ داد میزنی؟
لبخندی روی لب کیونگ نشست.
= مهم نیست، ما از این بحثا زیاد داریم.
+ امروز میخوام همه، مخصوصا کای رو توی حیاط ببینم.
ترس عجیبی توی دلش نشست.
_ با اونا چیکار داری؟
+ میخوام بکشمشون! چون قرار بود ازت محافظت کنن و حالا ببین چیشده؟ زخمی شدی!
_ تقصیر خودمه، نه اونا.
+ به کای گفته بودم قوانینو بهت بگه، نمیدونستی نباید بیای اینجا؟
_ گفته بود اما من کنجکاو بودم بدونم برای چی نباید بیام توی اتاق. درباره اون اسلحه هم... میخواستم ببینم تیر داره یا نه. قبل از این که اتفاقی شلیک کنم، داشتم دنبال خشابش میگشتم.
+ میتونستی ازم بپرسی!
_ انقدر ازت متنفر هستم که نخوام باهات حرف بزنم، چه برسه به سوال پرسیدن.
با نفس نفس بخاطر فریاد هایی که پشت سر هم میزدن، بهم خیره شدن. چانیول بدون اینکه ازش چشم برداره، کیونگسو رو مخاطب قرار داد.
+ سو! به همه بگو امروز توی حیاط باشن. و تو! تا زمانی که بهت اجازه ندادم، تو اتاقمون میمونی.
بعد از حرفش به طرف در رفت.
_ اگه کاری باهاشون بکنی، میکشمت پارک چانیول!
اما چان اهمیتی نداد، از اتاق بیرون رفت و محکم درو کوبید.
خیلی عصبانی بود...
حالا خوبه هیونیش فقط یه زخم کوچیک برداشته بود ولی اگه تیر خطا میرفت و خودشو میکشت، چی؟ 
باید به کیم کای یه درس درست و حسابی میداد اما پاش رو روی پله اول نذاشته بود که ایستاد.
// اوپاااااا!

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now