🔞♪BETRAYER♪

639 99 5
                                    

بعد از اینکه دوش گرفت و تمام خستگی و استرسشو از بین برد، دوباره سراغ اتاق مطالعه رفت تا ببینه چانیول بچه بازی رو تموم کرده یا نه.
نفس عمیقی کشید و چند بار در زد اما هیچ جوابی از اتاق بیرون نیومد.
_ یول؟
دوباره سعی کرد درو باز کنه اما همچنان قفل بود.
_ متاسفم... خواهش میکنم باهام حرف بزن.
بازم در زد ولی هیچ صدایی نشنید.
با ناراحتی طبقه پایین رفت و متوجه شد همه توی هال جمع شدن.
کای داشت درباره گروه لی و گروگان گیری صحبت میکرد، دوباره به تائو تذکر داد حواسش بیشتر جمع باشه و دیگه بکهیونو تنها نذاره و برای بار هزارم، بادیگارد بیچاره بخاطر اتفاقات اخیر معذرت خواهی کرد.
نمیدونست چرا با وجود اینکه کامل از داستان اصلی خبر داشت و بارها بهشون گفته بود تقصیر خودش بوده، بازم تائو رو مقصر میدونستن؟
خودش با بی دقتی دنبال اون آدما رفته بود و باعث شده بود بدزدنش ولی خوشبختانه هیچ اتفاق بدی _به جز اینکه دونگهه سعی داشت بهش تجاوز کنه_ نیوفتاده بود.
-- هیونی!
کیونگسو زودتر از همه متوجه حضور بکهیون توی جمع شد و صداش زد، حالا دیگه نگاها به سمتش بود.
لبخند زیبایی زد و جلو رفت، سعی کرد خودشو به بی خبری بزنه.
_ چیکار میکنید؟
-- درباره امنیت تو صحبت میکنیم. ممکنه بادیگاردای بیشتری برای محافظت ازت بیاریم.
_ چی؟! خواهش میکنم اینکارو نکنید. تائو هیونگ خودش اندازه ی هزارتا جنگجو و بادیگارد قدرت داره.
شیومین لبخند قانع کننده ای زد.
# همه اینا بخاطر امنیت خودته...
تائو با ناراحتی و شرمندگی سرشو انداخت پایین.
// درسته، من قبلا نتونستم به خوبی ازت مراقبت کنم.
پوفی کرد و سمت هیونگ بیچاره ش که بی دلیل همه کاسه کوزه ها سرش شکسته بود، رفت.
_ تقصیر تو نبود!
کلمه به کلمه تکرار کرد تا حرف بیخود نزنن و انقدر تکرارش نکنن.
_بارها بهتون گفتم تقصیر تائو هیونگ نبوده! مقصر اصلی منم، من بودم که با پای خودم اون مردا رو دنبال کردم.
// اما من تنهات گذاشتم.
_ بخاطر اینکه نیاز داشتی بری دستشویی. خودم بهت گفتم بری.
// اما هنوز...
_ هیچ امایی وجود نداره!
با حرص حرف تائو رو قطع کرد و به طرف کای چرخید.
_ من فقط تائو هیونگ رو میخوام و هیچ بادیگاردی رو قبول نمیکنم.
= اما این دستور یول هیونگه.
چشماشو توی کاسه چرخوند و نفسشو با شدت بیرون داد.
_ باشه... اگه میخواد بادیگاردای بیشتری برام بذاره، به خودش بگید باهام حرف بزنه. وگرنه به هیچ عنوان نمیپذیرم!
حرفای همدانشگاهی هاش بخاطر حضور تائو بس بود، وای به حال اینکه دنبال خودش 10 تا بادیگارد هم راه بندازه...
به اندازه کافی بخاطر حرفای چرتی که پشت سرش میزدن، ناراحت میشد و حرص میخورد. نیاز به چرت و پرتای بیشتر نبود.
= باشه، باهاش حرف میزنم.
_ مطمئن شو تک تک حرفامو بهش میرسونی.
با خستگی خودشو روی مبل پرت کرد و نگاه ریزی به کیونگسو که کنارش میشست، انداخت.
-- خیلی کنجکاوم بدونم اونا واقعا هیچ آسیبی بهت نزدن؟
_ نه، هیچ آسیبی بهم نزدن و آجوشی هم خیلی باهام مهربون بود.
چن اخماشو توی هم کشید.
~ خیلی عجیبه... تو اولین نفری هستی که میگی هیونبوم مهربونه.
_ اما حقیقته!
شیومین خودشو جلوتر کشید تا راحت تر سوالشو بپرسه.
# پس داری میگی... اونا فقط تورو دزدیدن تا ما رو بترسونن و بهمون بفهمونن راجب تو خیلی چیزا میدونن، درسته؟
_ درسته.
= خیلی عجیبه... دارن یه نقشه هایی برامون میکشن اما قضیه چیه؟
-- باید از الان حواسمون جمع باشه. مخصوصا تو، هیونی! وقتی پاتو از عمارت بیرون گذاشتی، مهم نیست چی میخوای یا کجا میری، خواهش میکنم تنها نمون و لطفا پیش تائو بمون، حتی توی دستشویی.
_ باشه، حواسمو جمع میکنم.
بعد از تموم شدن حرفاشون، آهی کشید و چشماشو بست.
واقعا خسته بود...

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now