🔞♪WHAT ABOUT ME♪

701 111 11
                                    


داخل آشپزخونه رفت و به شیومین و کیونگسو که در حال آماده کردن صبحونه بودن، نزدیک شد.
-- شماها یول هیونگ رو ندیدید؟
= تو باشگاه نیست؟
پوفی کرد و به سمت یخچال قدم برداشت تا آب بخوره.
-- نه، همه کارا رو تنهایی بیرون انجام دادم.
// فکر کنم دیشب رفت کلاب، برنگشته هنوز؟
-- نه، من رفتم کلاب و کریس هیونگو دیدم.
// تو رفتی؟ چرا؟
-- گفت نمیخواد هیونی از دستش عصبانی باشه. موند خونه، من به جاش رفتم.
// که اینطور..
- صبحتون بخیر!
با صدای پر انرژی تائو، همه به سمتش چرخیدن.
-- امروز خیلی خوشحالی...
- معلومه! میخوام با هیونی برم خرید.
-- وقتی باهاش بیرون میری، حواستو خوب جمع کن!
- نگران نباش. اجازه نمیدم حتی یه تار مو ازش کم بشه.
کیونگسو سعی کرد تاثیر حرف های کای رو بیشتر کنه.
= حتما مطمئن شو خوب ازش مراقبت میکنی! وگرنه به ازای یک تار مو، کل موهاتو از دست  میدی.
- باشه هیونگ، اینارو  بیخیال. چرا چن هیونگ اینطوری شده؟ صدای آواز خوندنش از اتاق  بازی میومد... چطور میتونه صبح به این زودی صداشو بندازه پس کلش؟
لبخندی روی لب شیومین نشست.
// داره برای مردن آماده میشه.
- مردن؟ چرا؟
// یادت رفته دیشب چیشد؟
در عرض چند ثانیه، اتفاقات دیشب توی ذهن تائو مرور شد.
- آها! یول هیونگ میخواست خفش کنه.
// دقیقا...
کیونگسو بشقاب پر از برنج سرخش شده رو روبه روش گذاشت تا صبحونه بخوره.
= نگران نباشید، کاریش نداره.
// از کجا میدونی؟
= هیونی نمیذاره... میرم بالا صداشون کنم برای صبحونه.
از پله ها بالا رقت و وقتی جلوی در رسید، به جای در زدن گوششو بهش چسبوند تا صداهای عجیب داخل اتاق رو بشنوه.
با شنیدن بهتر اون صداها، لبخند عمیقی روی لبش نشست...

***

** Start Part Smut +18**

احساس عجیبی داشت، خیلی عجیب...
ناله بیجونی از بین لباش خارج شد و قوسی به کمرش داد.
حس میکرد یکی داره گردنشو مارک میکنه... اما کی؟ چـ..چرا انقدر تحریک شده بود؟
چشماشو سریع باز کرد و سرشو به سمت کسی که حالا درحال بوسیدن سینش بود، چرخوند.
_ بـ..بس کن... بسه!
در تلاش بود لبا رو از تنش جدا کنه. خوشبختانه اون لبای خیس دست از مارک کردنش برداشتن و صاحبشون سرشو بالا آورد.
+ بیدار شدی؟
چانیول بود!
بالاخره یادش اومد کجاست، خونه پارک چانیول! خونه رئیس مافیایی که تهدیدش کرده بود اگه نیاد ، سهون رو میکشه.
_ چیـ..چیکار داری میکنی؟
+ تحریک شده بودی، خواستم راحتت کنم. دوست داشتم از صبح قشنگت لذت ببری.
و دستشو به سمت عضو تقریبا خیس بکهیون برد و نوازشش کرد. از حجوم یهویی لذت به بدنش، لباش از هم باز شدن و ناله آرومی کرد.
_خوا..خواهش میکنم... بس کن...
+ میخوای تمومش کنم؟ معذرت میخوام بیبی اما نمیشه! متنفرم از اینکه وسط کار ول کنم و برم.
با یه حرکت، مرد بزرگتر روی بدنش نیم خیز شد و شروع کرد به بوسیدن لبهاش.
نمیفهمید چرا...
ولی به طور ناخودآگاه باهاش همکاری میکرد. بوسه های چانیول  معمولی نبود، توانایی از پا انداختنشو داشت.
با حس دست بزرگی روی عضو حساسش، دوباره لباش باز شد.
+ اوه، بیبی... فکر میکردم ازم میخوای تمومش کنم.
_ چا..چانیول!
پوزخندی روی لب رئیس مافیا نشست.
صورت هیونی همیشه کیوت و جذاب بود ولی اون لحظه، سکسی ترین حالت رو داشت. طوری که حس میکرد با دیدن صورتش بیشتر داره تحریک میشه.
+ خیلی وسوسه کننده ای! ناله کردن اسمم نشون میده خیلی مشتاقشی.
بعد از زمزمه کردن حرفاش توی دهن باز بکهیون، دوباره بوسه های خیسشو شروع کرد.
حتی با بوسه های چانیول هم میتونست به اوج برسه. چطور میتونست اینطوری ببوستش؟ انقدر از بوسه هاش لذت میبرد که اصلا نفهمید لباس هاشونو دونه دونه درومده.
+ بیبی، دوست دارم. صورتت، بدنت، قلبت، هرچی متعلق به تو باشه رو دوست دارم.
مرد بزرگتر همینطور که تمام قسمت های صورتش رو میبوسید، حرفاش رو زمزمه میکرد.
هیچ کلمه ای نمیتونست بگه...
حس کشیده شدن پوست های داغ و بدنای خیسشون روی  هم، داشت تمام وجودشو به آتیش میکشید.
انگار چانیول از جنس آتیش بود.
_ یـ..یول..
با حس انگشتای بزرگ روی ورودیش، بدنش لرزید.
+ چی میخوای بیبی؟ بهم بگو چی میخوای تا منم تو رو به خواستت برسونم.
چشماشو باز کرد و به تیله های سیاه روبه روش خیره شد.
_ بـ..بذا... بذارش داخل...
+ بذارم توی چی؟ واضح تر بگو! نمیفهمم.
آروم دستشو بالا آورد، روی صورت جذابش گذاشت و با این کارش، چانیول از حرکت ایستاد.
_ اذیتم نکن... خواهش میکنم.
آب دهنشو قورت داد. بکهیون داشت چه بلایی سرش میورد؟ نکنه از دیشب تا حالا اتفاقی براش افتاده بود؟
_ فقط منو بفاک بده!
لبخندی زد.
+ کلمه اشتباه، بیبی! بفاکت نمیدم، باهات عشق بازی میکنم.
_ هر کار میخوای بکنی، سریعتر انجامش بده!
پسر کوچیکتر انقدر تحریک شده بود که فقط هرچه زودتر میخواست تموم بشه. چانیول خوب بلد بود هر دفعه چطور دیوونه ش کنه.
با ورود دیک آغشته به لوبریکانت داخل سوراخش، کمرشو قوس داد و از ته دل ناله کرد. حرکات اون مرد هر لحظه صداشو بالاتر میبرد.
پاهاشو دور کمر عضله ایش حلقه کرد تا عمیق تر حسش کنه، روتختی توی مشتای بیجونش بیشتر و بیشتر مچاله میشد.
نگاهش به صورت چانیول افتاد.
خیلی جذاب بود!
مطمئنا دخترای زیادی وجود داشتن که حاضر بودن هرکاری انجام بدن تا جای بکهیون باشن.
پس چرا چانیول اون رو انتخاب کرده بود؟
صورتش رو با دست لمس کرد و در عوض، رئیس مافیا کف دستش رو بوسید و سرشو برای بوسه دیگه ای پایین آورد. دستاشو آروم دور  گردنش حلقه کرد تا لذت بیشتری ببره.
میدونست باید از پارک چانیول متنفر باشه...
میدونست باید از تمام این لحظات متنفر باشه ولی...
چرا  انقدر همه چیز حس خوبی داشت؟
چرا بیشتر و بیشتر میخواست؟
چرا از بوسه هاش خسته نمیشد؟
اینا چه معنی میتونست داشته باشه؟
یعنی واقعا اون پستی که راجب هرزه بودنش تو گروه دانشگاه پخش شده بود، واقعیت داشت؟
+ دوست دارم، بیبی...
با شنیدن صدای بمی کنار گوشش، چشماشو بست. اشک هایی که پشت پلک های بسته ش جمع شده بودن، روی گونه هاش لیز خوردن.
حس پیچش لذت زیر شکمش باعث شد چشماش باز بشه و با بغض ناله عمیقی بکنه. همزمان با به اوج رسیدن، گرما مایعی رو داخل بدنش حس کرد.
دوتاشون در آغوش هم سعی میکردن تنفسشون رو به حالت طبیعی برگردونن. اون سکس یکی از عالی ترین رابطه هاشون بود...

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now