4. my Leeknow

327 94 22
                                    

به جز چندبار که مینهو میپرسید باید به کدوم طرف بپیچه دیگه صحبتی بینشون ردو بدل نشد تا اینکه ماشین لوکس همکلاسیش جلوی خونه ی نُقلیشون متوقف شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


به جز چندبار که مینهو میپرسید باید به کدوم طرف بپیچه دیگه صحبتی بینشون ردو بدل نشد تا اینکه ماشین لوکس همکلاسیش جلوی خونه ی نُقلیشون متوقف شد..

بنگچان نگاه قدردانی بهش انداخت،
_ خیلی ممنونم.. بابت همه چیز.. امیدوارم بتونم جبران کنم..

وقتی جواب یا حتی نگاهی از مینهو دریافت نکرد کمی سرشو خم کردو پیاده شد و همینکه درو بست ماشین باسرعت از جا کنده شد.. چان آهی کشید و کلیدو توی درانداخت و واردشد.. بنظر میرسید همکلاسیه محبوبش ازش متنفر بود! خب شاید هیچکس خبر نداشت و حتی پیش دوست صمیمیش جیسونگ هم انکارش میکرد اما خب خودش که میدونست همیشه چقد اون پسر ریزه میزه رو تحسین میکنه! اون پوست گچی و چشمای عجیبش! طوری که با غرور بین مردم راه میرفت که انگار همه‌ی تحسین هاشون چیزیه که لایقشه...

تنها کاری که چان توش خوب بود درس خوندن و نمره های خوب گرفتن بود اما مینهو برعکس اون توی همه چیز خوب بود.. توی همه ی کارای باحال نه چیزای مسخره‌ی حوصله سربری مثل صبح تا شب درس خوندن! چان آرزو داشت یه روز بتونه مثل اون اینقد جذاب باشه! ولی فقط... فقط آرزشو داشت! میدونست پسری مثل اون برای هیچکس جذاب نیست...

با شونه های پایین افتاده به هال خونشون قدم گذاشت و اولین کاری که کرد سر زدن به اتاق بابابزرگش بود.. بعد از ازدست دادنِ ناگهانیه پدرو مادرش توی بچگی تنها کسی که براش مونده بود اون بود و از هیچکاری براش فروگذار نمیکرد..

همینکه درو بازکرد پدربزرگش رو دید که روی تختش نیم خیز شده و بادیدنش گفت:
_ اوه چانا خوب شد اومدی.. کمکم کن یه دست به آبی برم..

چان با لبخند سری تکون داد،
_چشم

جلو رفت و عصا رو به یک دستش داد و بازوی دیگشو محکم گرفت و تا دم دستشویی هدایتش کرد و همونجا منتظر موند تا در باز بشه و دوباره تا اتاقش کمکش کرد،
_بهتره یکم دیگه بخوابید.. هنوز برای بلندشدن خیلی زوده..

_حتی اگه نخوامم اون قرصای لعنتی نمیذارن بیدار بمونم...

چان پتو رو روش مرتب کردو از اتاق بیرون رفت.. خودشم به شدت احساس خستگی و همینطور تشنگی عجیبی میکرد! بعداز اینکه یه لیوان آب خورد به اتاقش رفتو روی تخت درازکشید.. انگار اون لیوان آبی که خورده بود هیچ تاثیری نداشت و بیشتر تشنش کرده بود.. تصمیم گرفت اهمیت نده و بعد از چندبار غلت زدن بالاخره به خواب رفت...

BlackBirds (skz ver.)Where stories live. Discover now