"کامل شده"
Genre: Romance, fantasy, vampire, werewolf
Couples: minchan, hyunho, jj project
پرنده های سیاه تنها یک دسته پرنده نیستند بلکه منظور گناهان و اشتباهاتیست که اشخاص، به خصوص مینهو در گذشته انجام دادند و حالا آنها به دنبال کسانی که مرتکبش...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
چند ساعت گذشته بود و استرس جهبوم و جینیونگ هرلحظه بالاتر میرفت.. جین تند تند مشغول کندن پوست لبش بود و جهبوم هم تند تند مشغول تکون دادن پاش.. هیچکدوم حرفی نمیزدن چون اونقدر عاقل بودن که بدونن هر حرفی توی اون لحظه به دعوا ختم میشه!
همون لحظه صدای زنگ خونه بلند شد و دو خوناشام مطمئن بودن شخص مورد نظرشونه چون هیچ صدای پایی به گوششون نرسیده بود! بی معطلی به سمت در رفتن و اولین چیزی که باهاش مواجه شدن یک جفت چشم سرخ بود! تنها چشمایی که هیچوقت رنگی جز سرخ به خودشون ندیده بودن! نگاهاشون به هم پر از حسای مختلف بود... کنار رفتن و اول هیونجین و بعد هم دو تا خوناشام گنده پشت سرش وارد شدن و همونجا موندن..
جهبوم رو بهش گفت: _ممنونم که اومدی.. میشه لطفا زودتر رسیدگی کنی؟
_از دیدن دوبارتون خوشحالم! البته که رسیدگی میکنم، برای همین اومدم..!
بدون اینکه نیاز به راهنمایی داشته باشه مستقیم به سمت اتاق مینهو رفت و جهبوم و جینیونگ هم پشت سرش.. اصیل از صحنه ای که باهاش مواجه شده بود اصلا خوشش نیومد! اون لباس پاره شده و مینهویی که فلج روی تخت افتاده بودو هیونجین خوب میدونست چه دردی داره میکشه! دستاشو چند لحظه مشت کرد و توی سرش برای مسبب این حادثه خط و نشون کشید ولی دیگه معطل نکرد و دستشو زیر یقهش برد و گردنبندی رو بیرون کشید و بالای سر مین رفت، انگشتاش رو نوازش وار روی صورت خوناشام کوچکتر کشید زمزمه کرد، _چقد دلم برات تنگ شده بود لینوی من!
آویز گردنبند رو باز کرد و محتوای قرمز رنگش رو از لای لبای نیمه باز مینهو توی دهنش ریخت.. جینیونگ و جهبوم پایین اتاق وایستاده بودن و اصلا حواسشون نبود چند ثانیهست که دارن محکم دستهای هم رو فشار میدن! حس آسودگی تمام وجودشون رو گرفت... فکر از دست دادن مینهو جفتشونو دیوونه میکرد، میدونستن هیونجین با اینکه چیزی نگفته اما ازشون میخواد چند لحظه تنهاش بذارن پس بی حرف از اتاق بیرون رفتن و درو بستن..
هیون کنار تخت نشست و رفته رفته بهتر شدن مینهو رو با چشمهای تیزبینش نظاره کرد.. نفس عمیقی کشید، این بو... بوی لینوش! چطور تونسته بود خودشو راضی کنه اینهمه سال از بهشتش دور باشه؟ شاید اینکه صلاح خوناشام کوچولوش توی دوری ازش بود ولی حالا که میدید کنارش نبوده و مینهو صدمه ای جدی دیده پشیمون شده بود.. اگه به هر دلیلی خبردار نمیشد یا به موقع نمیرسید چی؟ اون پادزهر فقط دست خودش بود چون یکی از عناصر تشکیل دهندهش خونش بود پس اگه نمیرسید لینوش هیچ شانسی نداشت! قیافهش هیچوقت احساسی رو نشون نمیداد اما بدجوری ترسیده بود.. حالا مصمم شده بود که تنها گذاشتنش کار اشتباهی بوده که دیگه به هیچ وجه تکرارش نخواهد کرد!