24. magical stone

196 73 18
                                    

هرکس توی گیر و دار افکار خودش بود که ناگهان صدای گوشخراش باز شدن در آهنی انبار همه رو از فکر خودشون بیرون کشید و نگاه همه حتی جینیونگ که درد پشتش امونش رو بریده بود به اون سمت کشیده شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هرکس توی گیر و دار افکار خودش بود که ناگهان صدای گوشخراش باز شدن در آهنی انبار همه رو از فکر خودشون بیرون کشید و نگاه همه حتی جینیونگ که درد پشتش امونش رو بریده بود به اون سمت کشیده شد.. نور از پشت در به شدت وارد انبار تاریک شد و مینهو ناخوداگاه خودش رو توی بغل هیونجین جمع کرد گرچه پرتوهای آفتاب به جایی که ایستاده بودن نمیرسید... همه تلاش میکردن چشماشون رو به نور پشت در عادت بدن بلکه بفهمن اون پشت چه خبره که یکدفعه یک نفر به پشت داخل افتاد.. با کمی دقت میشد فهمید یکی از خوناشام‌های هیونجینه و نیزه‌ی چوبی بلندی که توی قلبش فرو رفته بود به وضوح نشون میداد که کارش تموم شده!

اصیل با اخم به اون سمت اشاره کرد و محافظ‌ها با احتیاط به طرف در رفتن و فقط یک نفر بالای سر جینیونگ و یک نفر هم بالای سر جه‌بوم که هردو توانی برای تکون خوردن نداشتن ایستادن..

فشار دست اصیل روی پهلوی مینهو هرلحظه بیشتر میشد، هیچ جوره خوشش نمیومد کسی نقشه هاش رو خراب کنه و از حالا میتونست تصور کنه با کسی که توی کارش مداخله کرده چیکار میتونه بکنه! سر و صداهای عجیبی ناشی از مبارزه از بیرون انبار میومد و کسانی که داخل بودن رو برای فهمیدن اتفاقاتی که اون بیرون درجریان بود کنجکاو میکرد.. جه‌بوم از پرتی حواس بقیه استفاده کرد و آروم خودش رو به سمت دوست پسرش کشید.. نمیدونست چیکار کنه، اگه چوب رو از پشتش بیرون میکشید قطعا ومپایرایی که بالای سرشون بودن میفهمیدن! با چشم‌های نگران به صورت عشقش که پراز دونه های عرق شده بود خیره شد و جین با دیدن نگاهش لب زد:
_نگران نباش، خوبم..

نگاه جه‌بوم به وضوح نشون میداد حرفشو باور نکرده اما قبل از اینکه کاری بکنه سکوتی که ناگهانی ایجاد شد باعث شد توی جاش بی حرکت شه و چشماشو به سمت در بچرخونه..

نگاه سرخ هیون منتظر به ورودی انبار خیره بود تا افرادش کسی که عامل اتفاق بود رو کت بسته داخل بیارن، تقریبا مطمئن بود خوناشام های تعلیم دیده‌ش که هرکدوم فقط کمی کمتراز خودش سن داشتن از پس هرکسی برمیان و امکان نداره سکوتی که ایجاد شده ناشی از شکست اونا باشه اما توی یک آن بویی به مشامش رسید.. بوی گرگ! دقیقا بوی دوتا گرگینه رو حس میکرد! نگاهش رو به گردن مینهو که به طرز خوشایندی بهش چسبیده بود و بعد جای مارکش داد، به سرعت متوجه شد جریان از چه قراره! پس بالاخره قرار بود اونو ببینه! امروز چه ضیافتی به پا شده بود! پوزخندش عمیق تر شد و با شنیدن صدای قدمایی که وارد انبار میشدن نگاهشو از پسرِ توی بغلش گرفت اما چیزی که میدید اصلا چیزی نبود که توقعشو داشت! پسر و دختری که به راحتی میتونست بفهمه گرگ‌ هستن وارد شدن و چیزی که چشمای شوکه‌ش رو، شوکه تر کرد دیدن سر مورد اعتمادترین زیردستش توی دستای اون پسر بود!

BlackBirds (skz ver.)Where stories live. Discover now