10. I'm afraid

253 86 24
                                    

چان به وضوح میلرزید و چشماش از پشت سان که چوب میله ای شکلی توش فرو رفته بود تکون نمیخورد، همین چند لحظه پیش با دیدن اتفاقاتی که درجریان بود نفهمید چطوری به اولین چیزی که جلوی چشمش دید چنگ زده بود و برای نجات مینهوش محکم به پشت فرد ناشناس ضربه زده ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چان به وضوح میلرزید و چشماش از پشت سان که چوب میله ای شکلی توش فرو رفته بود تکون نمیخورد، همین چند لحظه پیش با دیدن اتفاقاتی که درجریان بود نفهمید چطوری به اولین چیزی که جلوی چشمش دید چنگ زده بود و برای نجات مینهوش محکم به پشت فرد ناشناس ضربه زده بود! تااینکه مینهو ناگهان به یاد جیسونگ افتاد و با سرعت به سمتی که افتاده بود رفت..

زیر سرش خون زیادی ریخته شده بود و بوش بدجوری داشت روی اعصابش میرفت!

بنگچان تکونی خورد و سرشو به سمتی که مینهو رفته بود چرخوند و با دیدن جیسونگ، شوک زده از جاش پرید و به سمتش رفت..

_جی..جیسونگ.. تو..تو چت شده؟ اون چه بلایی سرش اومده؟؟ جیسونگ! منو نگاه کن.. جی!

مینهو دستای چان که مدام به صورت پسر بیهوش ضربه میزدن رو گرفت،
_ چان.. به من نگاه کن! اون ضربان قلبش خیلی ضعیفه.. هرلحظه ممکنه که تموم کنه!

_چی؟! نه اون حق نداره!

_به حرفام گوش کن! من میتونم نجاتش بدم اما باید قول بدی از چیزی که میبینی وحشت نکنی و بذاری به موقع‌ش برات توضیح بدم!

_باشه باشه.. فقط توروخدا کمکش کن!

خوناشام سری تکون داد و بلافاصله مچ دستشو محکم گاز گرفت و خونی که ازش بیرون زد رو سریع توی دهن جیسونگ ریخت.. چان با دهن باز به اتفاقی که جلوی چشمش رخ میداد نگاه میکرد! اصلا متوجه نمیشد چه اتفاقی داره میوفته! گیج به رفیقش که به وضوح رنگ به صورتش برمیگشت و خونریزیش متوقف میشد نگاه کرد اما توی همون لحظه حس کرد بدنش داره آتیش میگیره! سرش شروع به سنگین شدن کرد، روی زمین افتاد و به سرش چنگ زد.. چه بلایی داشت سرش میومد؟ همه ی این اتفاقا باید یه کابوس وحشتناک باشن.. باید!

همه‌ی بدنش به علاوه‌ی سرش به طرز وحشتناکی داشت تیر میکشید به طوری که مینهوی بالای سرش رو که با وحشت داشت تکونش میداد رو مات میدید و صداش که با ترس اسمشو فریاد میزد گنگ و ناواضح به گوشش میرسید! کم کم درد طاقتشو تموم کردو دیگه هیچی نفهمید...

مینهو به طرز باور نکردنی بالای سر چان به گریه افتاده بود.. هق هق میکرد و اشکاش بی امان پایین میریخت.. هیچوقت حدس نمیزد که دیدن حال بد دوست پسرش اینقد براش غیرقابل تحمل باشه به طرزی که آرزو میکرد کاش میتونست تمام اون دردا رو به جاش تحمل کنه!

BlackBirds (skz ver.)Where stories live. Discover now