دوست داشتنت یه جنگ بود!
جنگی بین قلب و مغزم!
جئون جونگکوک
چشمام پرستش گونه روی لب های صورتی رنگ و پوست شیری رنگت می چرخه
اما دست هام فقط تو چند سانتی بدنت قرار میگیره!
نفس های گرمت لبام رو قلقلک می ده
اون بار
آدم های کثیف داخلش
اون برگه‌‌ای که ب...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
______________________________________________
با شوک به مرد خیره شد نا باور خندید و با پس کشیدن سرش خودش رو از تهیونگ دور کرد مرگ؟! چطور ممکن بود؟!
" منظورت چیه که من... مردم؟! این... بازیه؟! به من دست نزن! "
تهیونگ با حرص دست هاش رو مشت کرد نفس عمیقی برای کنترل کردن خشمش کشید و دندون هاش رو روی هم فشار داد
این حرفی بود که آخرش زد؟! « به من دست نزن»؟! مگه در حقش چیکار کرده بود؟! بعد از اون همه درد.... باید همچین جواب تندی از اون پسری که عاشقش بود می گرفت؟
" به من گوش کن کیم جونگکوک! فکر کردی تو اون مدت دو ساله‌ی نبودت من چیکار کردم؟! جشن گرفتم؟ تو کلاب ها دنبال کسی بودم؟! تو سکس خودم رو غرق کردم؟؟ من فقط دو سال سوختم کوک من دو سال لعنتی سوختم منتظر بودم حداقل آخرین بار جسدت رو از داخل اب پیدا کنن تا ببینمت اما..... هیچی به هیچی! حتی اونم وجود نداشت شاید چون جسدی در کار نبود و نامزد من داشت نفس می کشید! می خواستم بعد از اینکه تک تکشون رو از بین بردم بیام پیشت! این حلقه... "
پسر جوون‌تر همچنان با اخم بهش خیره شده بود با هر قدمی که به سمتش بر می داشت, کوک فاصله رو بیشتر می کرد تا اینکه بدنش درِ مشکی رنگ اتاق رو لمس کردن
" بدون تو معنی‌ای نداشت! هیچوقت از خودم دورش نکردم و ببین بعد دیدنت چیکار کردی؟ بهم میگی لمسم نکن؟! ازم دور شو؟! من یه هیولای لعنتی نیستم! لااقل نه برای تو!"
فک پسر رو گرفت و با کشیدنش به سمت خودش این حرف رو تو صورتش داد زد با دیدن حالت درد داخل نگاهش شوکه ولش کرد و تلو تلو خوران به عقب قدم برداشت
" من... برق داخل چشم هام رو از دست دادم کوک تا کهکشان های تو همیشه درخشان بمونن! می دونی چند بار سرمای اسلحه پیشونیم رو لمس کرد؟! اون اسلحه‌ای که حتی جلوت بهش دست نزده بودم... بار ها و بار ها مخاطبش خودم بود! تو آزادی کوک... از اول هم بودی! منتهی قلب من نمی خواست اون قفل رو باز کنه! و هنوزم نتونسته! "
با بسته شدن در توسط کوک چنگی به میز زد و سعی کرد دارو هاش رو پیدا کنه بدنش از شدت درد سرش سست شده بود و حس می کرد ممکنه هر لحظه از شدت فشاری که بهش وارد شده بود روی زمین بیوفته!
