part3

1.8K 337 5
                                    

جیمین به طرف پارک حرکت کرد تا کمی استراحت کنه و هوایی تازه کنه روی نیمکت نشست و مشغول نگاه کردن به بچه هایی که توی زمین بازی ،بازی میکردن شد.

پسر لبخندی زد و نفسی عمیق کشید و هوای تازه رو درون ریه هاش کشید و بیرون داد.

دستهاش رو روی هم گذاشت و چشماش رو بست و چرتی زد.

۵ دقیقه بعد کسی جیمین رو تکون داد چشماش رو اروم باز کرد و بچه ای رو دید که یه خرس بغلش بود و داشت گریه میکرد

"گم شدی؟"

دختر اروم سری تکون داد هنوز داشت گریه میکرد که باعث شد جیمین براش ناراحت بشه دست دختر رو گرفت تا به ایستگاه پلیس ببرتش

دختر بچه کنار جیمین نشست و جیمین شروع کرد سوال پرسیدن"اسمت چیه؟"

"لی مین هیون"

"چجوری گم شدی؟پدر مادرت کجان؟"

دختر با ناراحتی گفت"من تو پارک داشتم بازی میکردم پروانه هارو دیدم دنبالشون کردم اما وقتی داشتم این اطراف چرخ میزدم گم شدم و ددی و مامی و پیدا نکردم"

"چیزی نیست مطمعنم اونا نگرانت شدن"

چند دقیقه بعد والدین بچه رسیدن"خدایا اوه عزیزم"

مادر دختر نگرانش شد و دختر رو بغل کرد
"خیلی ممنونم"پدر دختر گفت و با جیمین دست داد و لبخند زد

"مشکلی نیست لطفا مواظبش باشین و نزارین تنهایی بازی کنه ممکنه کسی اونو بدزده"مرد سری تکون داد و به توصیه جیمین گوش کرد و جیمین اونجارو ترک کرد

جیمین اهی کشید و به راهش سمت خونه ادامه داد قبل از اون هدفونش رو روی گوشش گذاشت تا اهنگ گوش بده و  کمی ارامش پیدا کنه

روز بعد

"اوکی بچه ها از امروز خوابگاه خودتونو با هم اتاقیتون خواهید داشت پس بعدا کلید خوابگاهتونو بگیرین"این تمام چیزی بود که معلم گفت

جیمین با خودش فکر کرد که هم اتاقیش قراره چه کسی باشه؟

کمی بعد

وقتی کلاس تموم شد معلم به جیمین اشاره کرد که بمونه جیمین سری تکون داد و منتظر موند تا بقیه بچه ها از خارج شدن.

معلم به سمت جیمین حرکت کرد و کلید خوابگاه رو بهش داد"خوب این کلید خوابگاه بخاطره اینکه اتاق به اندازه کافی نبود تو باید اتاقتو با دو نفر دیگه شریک بشی"

جیمین اروم اهی کشید و کلید خوابگاه از معلمش گرفت و توی کیفش گذاشت و رفت جیمین به خونه رفت تا لباس هاش رو جمع کنه چون قرار  بود توی خوابگاه زندگی کنه.

وقتی لباس هاشو جمع کرد به مدرسه برگشت به خوابگاه رفت داخل سالن شد و شروع به نگاه کردن شماره های روی در اتاق ها کرد.اتاقشو پیدا کرد کیفشو روی زمین گذاشت و دنبال کلیدش توی جیبش گشت وقتی کلیدارو پیدا کرد از جیبش دراورد و درو باز کرد.

وارد اتاق شد ولی کسیو ندید این برای جیمین خوب بود از اونجایی که نمیخواست کسیو ببینه پس وارد شد و وسایلشو اونجا گذاشت.

اتاق خیلی بزرگ بود و جیمین تصمیم گرفت یکم تزیینش کنه....... چرا که نه؟

دو ساعت بعد جیمین احساس خستگی کرد اتاقی که دکور کرده بود خیلی قشنگ شده بود



پسر احساس گرسنگی کرد به اشپزخونه رفت یخچال رو باز کرد ولی متوجه نشد که شخصی توی اتاق روی کاناپه توی سالن نشسته.

جیمین کمی شیر و بیسکوییت برداشت . شیر و توی لیوان ریخت و اون رو توی یخچال گذاشت و درشو بست.

لیوان شیر و بیسکوییت هارو برداشت و به سالن رفت لیوان شیر و بیسکوییت هارو روی میز گذاشت و روی فرش نشست.

شخصی که روی مبل نشسته بود داشت تو گوشیش نگاه میکرد اما جیمین رو دید که رو به روش نشست.

جیمین کنترل تلویزیون و برداشت روشنش کرد و کانالی رو انتخاب کرد

"خوب،خوب،خوب؟"جیمین جیغ زد و یدفه سیلی به صورت اون شخص زد

"ایییی"چشمای جیمین گشاد شد و پشت سرش تهیونگ و دید که دستش رو گونشه"چرا منو زدی؟"تهیونگ ناله کنان گفت

"چرا تو منو ترسوندی؟"

"من نترسوندمت فقط تو متوجه نشدی که من اینجام"تهیونگ هنوز دستش رو گونش بود.

"متاسفم"جیمین اهی کشید و به کارش ادامه داد.

"اوو،این چیه؟"

"کوری یا چی؟"

"اروم باش،فقط سوال پرسیدم"

"دهنتو ببند"
.......
"ما هم اتاقی هستیم"

AloneWhere stories live. Discover now