part15

481 90 2
                                    

'فک کنم خودشه'جیمین اطراف کافه ای که جونگکوک ادرسش رو داده بود نگاهی انداخت وقتی سرش رو به سمت چپ چرخوند اون دوتا احمق رو جلوش دید.

جیمین چشمی چرخوند به طرفشون رفت"متاسفم اگه دیر کردم"جیمین گفت و کنار تهیونگ نشست جونگکوک و تهیونگ خیلی از اومدن جیمین هیجان زده بودن چون فکر میکردن اون قرار نیس بیاد.

"آه جیمین هیونگ"جونگکوک لبخندی زد و باهاش دست داد و جیمین هم بهش دست
داد

"فکر میکردم نمیای"تهیونگ دستش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روش گذاشت

"یه نفر منو اینجا دعوت کرد و الان من اینجام"جیمین دست به سینه شد

"هه هه به هرحال نمیخوای چیزی بخوری؟"جونگکوک درحالی که داشت گارسون رو صدا میزد پرسید.

گارسون به سمتشون اومد و منو رو بهشون داد جیمین اول از همه منو رو گرفت و نگاهی به همه غذاها و نوشیدنی ها انداخت تا ببینه چی میخواد بخوره.

بعد از خوردن غذاشون از اونجا بیرون اومدن تا هوایی تازه کنن اونا توی پارک بودن و داشتن بچه هایی که با خوشحالی توی زمین بازی میکردن رو تماشا میکردن.

جیمین فقط به بچه هایی که بازی میکردن خیره شده بود و لبخند میزد تهیونگ وقتی جیمین رو دید اونم لبخند زد.

"اووه اونجارو بستنی ما هم بریم بخریم؟"جونگکوک به ارومی داد زد ولی صداش خیلی بلند نبود تهیونگ سری تکون داد و پوزخند زد.

"لطفا برامون بستنی بخر"تهیونگ بهش پول داد و جونگکوک درحالی که پول رو میگرفت  بهش نگاهی انداخت و گفت"چه طعمی میخواین؟"

"توت فرنگی"جیمین گفت و تهیونگ شکلاتی خواست پس جونگکوک بلند شد و به سمت کامیون بستنی رفت.

"هوای اینجا خیلی خوبه"جیمین همونطور که به بچه ها نگاه میکرد اهمیتی به نظره تهیونگ نداد.

"به نظر میاد خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟"

تهیونگ پرسید و جیمین سری به تایید تکون داد و گفت"من بچه هارو دوست دارم"جیمین خواهر کوچکترش رو به یاد اورد
اسمه خواهر کوچکترش مینجون بود،خواهرش رو گم کرد چون پدرش اون رو رها کرده بود به دلیل اینکه مست بود و حواسش نبوده ،جیمین نگران خواهرش بود
تهیونگ متوجه تغییر حال جیمین شد"حالت خوبه؟"تهیونگ با صورتی نگران گفت

جیمین جواب داد"اره"

جونگکوک با بستنی ها برگشت"بچه ها اینم بستنیا"

جونگکوک بستنی هاشون رو داد و جیمین تشکر کرد و شروع کردن به خوردن بستنیشون

"دارم به این فکر میکنم بریم خونه جین هیونگ"جونگکوک درحالی که بستنیشو لیس میزد گفت"جین کیه؟"

"برادره بزرگ تره من" تهیونگ گفت

"اوه"

"مسلما اگه تو مشکلی نداری میتونیم بریم"

"فکر کنم ..مشکلی ندارم"

AloneWhere stories live. Discover now