part16

477 90 0
                                    

"ما اینجاییم"جونگکوک جیغ کشید و تهیونگ محکم زد پس کلش

"جیغ کشیدن رو تموم کن"

"واو"جیمین نگاهی به عمارت بزرگ انداخت اون نمیدونست که تهیونگ اینقدر پولداره

"دهنت رو ببند و بیا بریم تو"جیمین با استرس دهنشو رو بست

اونا به سمت در بزرگ حرکت کردن و بادیگارد ها وقتی تهیونگ رو دیدن از سر راه کنار رفتن
تا اون‌ها بتونن وارد بشن.

"جییین هیونگ"تهیونگ با صدای بلند گفت و جیمین صدایی رو شنید که گفت"اوه برادر کوچک ترم اینجاس"

اینبار صدای دیگه ای رو شنید اما ایندفه بم تر"اَه این ادم عوضیم که اینجاس"

جین گفت"مواظب حرف زدنت باش"

اونا به طبقه پایین رفتن تا برن پیششون

"خوب سلام بیاین اینجا"

جین جلو تر اومد تا تهیونگ بغلش کنه

"حالت چطوره جین هیونگ"

"خیلی خوبم"جین سرش رو چرخوند به طرف جونگکوک و نگاهی بهش انداخت

"آم هی جین هیونگ"جونگکوک کلماتش رو با لکنت گفت و جین گفت"همه کوکی هارو خوردی؟"

"آم_"حرف جونگکوک توسط نامجون قطع شد و جونگکوک بابتش از نامجون ممنون بود

"خوب بهتره کوکی هارو فراموش کنی این پسر قد کوتاه دیگه کیه؟"جیمین از اینکه پسر قد کوتاه خطاب شده بود ناراحت شد چون اون اونقدراهم کوتاه نبود.

"اوه این جیمینه"جونگکوک با لبخند گفت درحالی که جیمین مضطرب بود

"نیازی نیست مضطرب باشی الان هم برین توی سالن بشینین تا من براتون چایی بیارم"جین گفت و با خوشحالی لبخند زد.

"ممنونم جین هیونگ"

هرسه توی سالن رفتن که صدای دختر بچه ای رو شنیدن

"آیش ندو ممکنه اسیب ببینی"

جین از توی اشپزخونه جیغ کشید

"ببخشید اوما"

جیمین دختری رو دید که توی سالن داره با عروسکاش بازی میکنه و راه میره مینجون به مهمونا نگاه کرد خجالت کشید

نامجون گفت"مینجون"

"نه.....آپاااا"

جونگکوک صداهایی شنید پس رفت تا ببینه چی شده

"اینجا چه اتفاقی افتاده؟این دختر کیه نامجون هیونگ؟"جونگکوک به دختر خیره شد و زانو زد ولی دختر عقب کشید.

"این مینجونه جین هیونگ به سرپرستی گرفتتش"

"اوه ....واو.....نمیدونستم"

جونگکوک خندید و به دختر لبخند زد

"مینجون با عمو دست بده"

جونگکوک از کلمه'عمو'شوکه شد

"ببخشید ولی اونقدرام پیر نیستم"

نامجون با خنده گفت"خفه شو"

دختر به ارومی نزدیک جونگکوک شد و اون دستای دختر رو گرفت و باهاش دست داد
بهم دیگه لبخند زدن که جین هیونگ پیششون اومد

"بیا بریم روی سالن"جین هیونگ درحالی که داشت چایی میاورد گفت

همشون روی مبل نشسته بودن ولی جیمین به دختر خیره شده بود اون دختر خیلی اشنا میزد

همه با هم دیگه حرف میزدن به جز جیمین که ساکت بود

دختر متوجه ساکت بودنه جیمین شد و تصمیم گرفت شجاع باشه بره پیشش پس اروم به سمت جیمین رفت و باهاش تماس چشمی برقرار کرد جیمین حسش کرد حس عیجیبی داشت

"سلام اوپا"دختر لبخند زد و جیمین هم لبخندی تحویلش داد'اون واقعا منو فراموش کرده؟'

"سه سال گذشته از وقتی که همو گم کردیم بخاطره پدرمون و من نمیدونستم کجا مخفیش کرده بود"

"ولی این دختر واقعا خودشه"

"خواهر کوچولوی من؟"

AloneWhere stories live. Discover now