part23

342 50 2
                                    

جیمین درحالی که مینجون رو توی بغلش حمل میکرد یدفه صدایی از بیرون شنید پس تصمیم گرفت بره چک کنه ببینه صدای چی بود

"هی؟کی اونجاس؟"جیمین مینجون رو روی زمین گذاشت و گفت'برو تویه سالن و نیا بیرون من برمیگردم پیشت'این تمام چیزی بود که جیمین گفت

بقیه برای خرید تنقلات رفته بودن و ممکن بود چند دقیقه دیگه برسن جیمین با شجاعت بیرون رفت تا جایی که ازش صدا شنید رو چک کنه

جیمین اطراف رو نگاه کرد ولی چیزی اونجا نبود"عجیبه،پس صدای چی بود"جیمین خواست به داخل برگرده که ناگهان شخصی هولش داد و پارچه ای روی دهنش گذاشت که باعث شد احساس خواب کنه

پسر اروم چشماش رو بست و داشت روی زمین میوفتاد که شخصی اون رو گرفت و توی ون بردش

کمی بعد مینجون نگران شده بود اما اون هنوز نمیدونست جیمین برادرشه

"اوپا کجایی؟"مینجون شروع به گریه کرد و بقیه به موقع رسیدن وقتی وارد خونه شدن و صدای گریه مینجون رو شنیدن به طرفش رفتن و ازش دلیل گریش رو پرسیدن

"چرا داری گریه میکنی مینجونا؟"

"ا اوپا"مینجون بلند گریه میکرد تهیونگ درحالی که جیمین رو صدا میزد به طبقه بالا رفت ولی جوابی نگرفت

چند دقیقه بعد وقتی تهیونگ تمام خونه رو گشت به طبقه پایین اومد"بچه ها جیمین رفته"

جونگکوک:"کجا رفته؟"

"هی بچه ها اون یه دست نوشتس"

نامجون کاغذ رو برداشت به سمتشون رفت"چی نوشته؟"

نامجون شروع به خوندنش کرد"اونا جیمین رو بردن"

"کیا؟"

"اقای یوشی"

همشون شوکه شدن اون یوشیه لعنتی جیمین رو دزدیده بود جونگکوک خیلی عصبی بود به سمت طبقه بالا دوید و توی اتاقش رفت
تهیونگ:"آه..جونگکوک_"اما دیر بود برای اینکه صداش بزنه چون جونگکوک خیلی وقت بود از اونجا دور شده بود

"باید برش گردونم"تهیونگ گفت

"اما ممکنه خطرناک باشه"جین درحالی که میجون بغلش بود گفت

"مشکلی نیست....من یه گَنگ دارم(منظورش افراده)"

"من نمیدونستم توی گَنگ داری به هرحال چرا منو توش دعوت نکردی؟"نامجون با کنجکاوی گفت

"نامجون الان وقتش نیست"جین با صدای نسبتا بلند گفت

تهیونگ:"فردا برای نجات جیمین میریم"

جین:"خوبه منو نامجون حواسمون به مینجون هست"

تهیونگ:"ممنون بچه ها"

نامجون و جین:"خواهش میکنم"

فردا

تهیونگ لیدر گروه تهکوک بود که افرادش شامل هوسوک،یونگی،سوبین،یونجون،بومگیو وتهیون بود.

هیوکا نتونست باهامون بیاد چون هنوز بچس و هیونگش اجازه اومدش رو نداد

تهیونگ و بقیه گروه جلسه ای گذاشتن

یونگی:"خوب چرا خواستی مارو ببینی؟"

تهیونگ:"اقای یوشی جیمین رو دزدیده"

وقتی تهیونگ این حرف رو زد همشون شوکه شدن

"چطوری؟"یونگی با عصبانیت فریاد کشید و هوسوک سعی کرد ارومش کنه

بومگیو بخاطره داد یونگی از جا پرید که تهیون اروم پشتش زد و لبخندی تحویلش داد درحالی که بومگیو بهش خیره شده بود

سوبین:"اون از کجا میدونست شما همتون اونجا نیستید؟"

تهیونگ:"نمیدونم..."

همه جا سکوت بود جونگکوک داشت به جیمین فکر میکرد یعنی چه اتفاقی براش افتاده نکنه اون ادمه کونی بهش اسیبی زده باشه

"اصن جیمین کی هست؟"

یونجون با قیافه مظلومی پرسید همه سرشون رو به طرف یونجون چرخوندن

یونجون:"چرا اینجوری نگام میکنین؟"

لباش رو جلو داد و جوری رفتار کرد انگار کاره اشتباهی نکرده

بقیه مشغول انجام کار خودشون شدن و یونجون رو نادیده گرفتن که باعث شکستن دله یونجون شدن

"من هنوز ندیدمش...."

یونجون زمزمه کرد ولی کسی صداش رو نشنید سوبین کنارش ایستاد که باعث شد کوتاه تر به نظر برسه

"اشکالی نداره هیونگ"

سوبین رو تویه بغلش کشید و با عشق بغلش کرد که یونجون متقابلا بغلش کرد

سوبین روی کاناپه نشست و یونجون رو روی پاهاش نشوند اونا اهمیتی نمیدادن که اینکار رو معمولا تویه خونه انجام میدادن

"خوب برنامه چیه؟"تهیون گفت و باعث شد تهیونگ سرش رو برگردونه و بهش نگاه کنه

"باید وارد عمارت اقای یوشی بشیم بدونه اینکه کسی ببینتمون"

"ایده خوبیه"جونگکوک گفت درحالی که از اول جلسه هیچی نگفته بود

"درباره اسلحه ها،من امادشون میکنم"

بومگیو درحالی که داشت لیوان ابش رو میخورد گفت

تهیونگ:"ممنونم بوم"

"بیاین شروع کنیم"

AloneHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin