Part:8

161 66 12
                                    



موهای بلند پسر قد بلندتر که حالا خیسی آب کاملا بینشون به چشم میخورد،شاید اون رو برای دختر های مدرسه زیادی جذاب نشون میداد؛اما متاسفانه برای بکهیونی که این چیز ها حتی از مغزش هم نمی‌گذشت زیادی احمقانه بود و شاید هم بخاطر همین بود که تیشرت پسر رو گرفته و سعی در خشک کردن موهاش داشت.

+:مگه بچه ای؟

_:مگه فقط بچه ها آب بازی میکنن؟
البته که جای تو زیادی خالی بود

+:الان داری میگی منم مثل شما بچم؟

_:تو از ما بچه تری کوچولو

+:فقط ساکت شو

بکهیون با حرص کیوتی زمزمه کرد و با تکون دادن های وحشیانه ی دستش اعتراضش رو به چانیول نشون داد.
البته که گردن و سر چانیول که هیچ نقشی نداشتن اما به هرحال بکهیون حرصش رو روی اونها خالی کرد.

حتی نمیدونست چرا به اینکه چانیول ممکنه سرما بخوره یا نه اهمیت میده و بخاطر خیس شدن سرتاپای اون روانی عصبی شده،اما میدونست باز قلب احمقش به یه آدم دیوونه ای دل بسته(استعاره از رفیق بودن)که قراره دو روز دیگه بیخیالش بشه.
هرچند بک خوشحال هم میشد.
تحمل پارک چانیولی که عین بچه های دو ساله رو به روش نشسته بود و با لبخند گله گشادی نگاش میکرد و منتظر بود که موهاش خشک بشه زیادی سخت بود.

_:میشه دفعه بعد توام بیای پیشم؟

+:که با آب دستشویی کل وجودمو خیس کنی؟
نه مرسی

_:دلم نمی‌خواد انقدر پیش اون دریکه پریکه چیه بگردی

تک خند بکهیون بعد از حرف چانیول به پسر بزرگتر فهموند حرفی که با جدیت تمام زده جدی گرفته نشده و بخاطر همین طوری اخم کرد که انگار هیچ جوره نمیتونه قصد باز شدن داشته باشه.

البته که بکهیون باز هم اهمیت نداد و به کار خودش ادامه داد.
به هرحال مسئول باز کردن اخم مردم که نبود.

_:میای دیگه؟

+:باشه چانیول باشه.

و البته باز هم لبخند گشاد چانیول رو به راحتی میدید و جالب بود که باعث شده بود بکهیون هم لبخند بزنه؟
چانیول موجود عجیبی بود
گاهی ترسناک بنظر میرسید،گاهی احمق و گاهیم مغرور
این موجود چند تا شخصیت داشت؟

+:میگما

_:بگوعا

+:عام خب..
هیچی

_:بگو بک
حرفتو یا نزن یا وسطش تمومش نکن.

چانیول با اخم جدی ای گفت که باعث شد اون حس ترسی که بک همیشه توی وجودش داشت باز هم روشن بشه.
بکهیون میخواست بگه چرا چانیول میخواست که باهاش دوست بشه؟
چرا چانیول یجوری رفتار میکرد که انگاری چند سالیه که هم رو میشناسن و البته که بک نشون نمیداد،اما هر چقدر هم که ازین دوستی جدید خوشحال بود،همونقدر هم احساس ترس و معذب بودن داشت و به طرز عجیبی دلش میخواست برگرده به دوران قبل از چانیول !
البته که باز هم آدم توی مغزش رو بخاطر این فکر میکشت و یجوری آدمای توی مغزش شروع به کتک زدن هم کردن که بک صدای هیس کوتاهی از خودش خارج کرد.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now