The last part🍪🧸

431 50 134
                                    


(متن زیر متنیه که لوهان توی دفترچه یادداشتی که برای بکهیون خریده نوشته که توی پارت قبل توضیح داده شد)

″سلام فنچ چشم عسلی من..
بکهیون کوچولوی من
امروز تولدته و امسال از هر سال دیگه ای بزرگتر شدی
آدم های اطراف تو بهتر شناختی و تجربه های بیشتری بدست اوردی،قوی شدی و تغییر کردی  !
رشد کردی و از لا به لای تموم زخم هات جوونه زدی
امسال اولین سالیه که توی تولدت کنارتم
مرسی که کنار لوهان موندی و تنهاش نذاشتی:)
لوهان دوست داره واسه جبران تمام بودن هات باهات بره به یه جای دور
یه جایی که فاصله بینمون بی معنی باشه..
یه جایی که استخر هاش از جنس نودلیت باشه:)
بیا بریم یه جای دور که همه ی آدم ها بال داشته باشن
بیا بریم جایی که شیر کاکائو هاش مجانی باشن
یه جای که برگ درخت ها کتاب باشه و میوه شون آبنبات
یه جای دور پر از خوشمزگی و دور از آدم های متظاهر
پس کوچولوی من تا اون موقع خراب نشو:)
که لوهان بی تو نمیتونه

تولدت مبارک فنچ کوچولوی من

از طرف مامان کوچولوت″

•°•°•°•°•°•

روزهای پایانی مدرسه،با امتحانات نهایی مزین شده بود و تمومی بچه های مدرسه درحالی که بخاطر اردویی که از قبل این امتحانات رفته بودن خرسند بنظر میرسیدن،با سخت ترین حالت ممکن درس میخوندن و برای بدست آوردن بهترین نمره تلاش می‌کردن.

و البته اون اردو..
بکهیون بخاطر غمی که ممکن بود توی این اردو با دیدن توی هم بودن چانیول و می ریون بکشه و تلاشش برای بازیگر بهتری بودن هدر بره،تصمیم گرفته بود هیچ جوره به این اردو نره و لذتی که ممکن بود با بچه ها و همکلاسی های امسالش که بک یک جورایی عاشقشون بود و بدون اونها حتی مدرسه رو ذره ای هم تحمل نمی‌کرد از دست داده بود.

هرچند قبل از اون بچه های کلاسشون اصرار زیادی برای اومدن به اون اردو کرده بودن و حتی بارها بارها از بکهیون خواهش کرده بودن که باهاشون بیاد و هم عنوان دوست و هم به عنوان عکاسشون حضور داشته باشه،اما بکهیون با قاطعیت این موضوع رو رد کرده بود و با لبخند و اشک هایی که توی چشم هاش دیده میشد دوست هاش رو بدرقه ی سفر و اردوی چند روزه اشون کرده بود.

و البته بکهیون هیچوقت قرار نبود رفتار های می ریون و چانیول،درحالی که جلوی چشم های بک بهم دیگه تکیه داده و زیر گوش هم چیز هایی رو میگفتن از یاد ببره و یادش بره که چقدر بخاطر دیدن اون صحنه ها جلوی خودش رو برای اشک ریختن گرفته...
بکهیونی که عکاس اون مراسم کوچیک توی مدرسه بود و بقیه ی بچه های کلاس های مختلف به این مراسم دعوت شده بودن و بک به لطف عکاس بودنش میتونست به تمومی نقاط اون قسمت از مدرسه دسترسی داشته باشه،زیادی غمگین بنظر می‌رسید...

بک نمیتونست دروغ بگه و انکار کنه که زندگیش چقدر بدون حضور چانیول مهربون قدیمی سخت و طاقت فرسا بوده،اما میتونست به راحتی بگه که روزهاش با وجود چانیول جدیدی که هیچوقت دست از اخم کردن برنمیداشت و لبخند های درشتش رو بک خیلی وقت بود که ندیده بود،حتی سخت تر و غم انگیز تر هم میگذرن.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now