Part:35🍪🧸

151 46 7
                                    


لرزش دست هاش و به وجود اومدن کبودی واضحی روی انگشتش که بخاطر زیاد از حد نوشتن بود،باعث میشد بکهیون کلافه تر از هر وقت دیگه،به هیولایی تبدیل بشه که حتی خودش هم باهاش آشنایی نداشت.

انگشت هاش از توی دست گرفتن خودکاری که حالا بکهیون میتونست بگه از رنگش متنفره ،خسته شده بودن و اینکه معلم هم سعی میکرد با جوک های بی مزه اش از خوابیدن بچه ها جلوگیری کنه،زیادی جالب نبود.
بکهیون خسته شده بود و نیاز داشت که فقط توی آغوش چانیول خفه بشه.یعنی کلاس اون چجوری گذشته بود ؟

اینکه وقتی هنوز مغزش به طور کامل وارد کلاس نشده بود و باهاش اخت نگرفته بود و حتی هنوز هم بچه ها به طور کامل باهم آشنا نشده بودن،معلم تصمیم گرفته بود یه درس کامل رو تموم کنه،ایا چیز درستی بود؟

قطعا نبود !
بکهیون میتونست قسم بخوره به جای اینکه با توجه به تعریف ها بچه های کلاسشون باهم روابط خیلی خوبی داشته باشن و هماهنگی خاصی داشته باشن،درست مثل گروه مخالفان و موافقان بودن و بکهیون میتونست بگه اصلا از تیکه های اونها به همدیگه خوشش نمیاد.
ما که قرار نبود کسیو بخاطر پوشش و عقایدش اذیت کنیم هوم؟

بچه های کلاس از همون اول تصمیم به بد بودن باهم گرفته بودن و ازونجایی که بکهیون نه توی گروه موافقان و نه توی گروه مخالفان بود،درست عین کسایی که توی ردیف وسط نشسته بودن و بکهیون هم جزوشون بود،طرف هیچکدوم از بچه ها نبود و شاید بخاطر همین بود که هیچکدوم از بچه ها کاری باهاش نداشتن.

درسته که یک سری از بچه ها از جمله بچه های ردیف راست و بخشی از ردیف چپ که بنظر دوست همدیگه بودن کمی لباس هاشون باز تر و شلواری که پوشیده بودن جذب تر بود و دختر ها دامن های کوتاه تری پوشیده بودن،باعث میشد بک کمی نسبت به اونها ترس خاصی داشته باشه و البته بقیه کسایی که ردیف چپ رو مختص خودشون گرفته بودن،پوششون پوشیده تر از بقیه بچه ها بود.
و درسته که لوهان پسر عیاش و زیادی بی‌خیالی بنظر میرسید،اما بنظر روی اینکه قفسه سینه و گلوش به چشم دیگران نیاد حساس بود و اون رو پوشونده بود.

بکهیون کاملا تونسته بود به لطف درگیری های لفظی ای که توی این چند ساعت بین بچه هاشون رخ داده،اونهارو کاملا توی مغز خودش از هم جدا کنه و متاسفانه این کلاس مورد علاقه ی بک نبود.
بکهیون از کلاسی به اینجا رسیده بود که همگی بچه ها باهم خوب بودن و درسته که کلاسشون به گروه های مختلفی تقسیم میشد،اما پسر کوچیکتر هیچوقت به یاد نمی آورد که انقدر حرف هاشون برای هم نیش دار و زننده باشه‌.

فقط قسمت خوب ماجرا این بود که بچه ها بخاطر خنثی بودن بک کاری باهاش نداشتن و پارک بکمینی که بکهیون به مقدار قابل توجهی ازش میترسید،قصدی برای آزار رسوندن بهش نداشت و سرش توی کار خودش بود و اهمیتی به بک نمی‌داد.
این خودش یه پوئن مثبت بود.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now