Part:32

161 51 48
                                    


وقتی که چانیول جمله ی ″منو تو از این به بعد کاپ زدیم″ رو گفت بکهیون لرزش عجیبی رو داخل قلبش احساس میکرد.
افکارش منظم تر از قبل بنظر میرسیدن و اشک های خشک شده ی روی گونه هاش و دست هایی که کمی به لرزش افتاده بودن هم بخاطر این موضوع کمی شوکه بنظر میومدن.

بکهیون بابت اتفاقی که بینشون افتاده بود،هرچند که خوشحال بود،اما هنوز هم اون حس ترک شدن داخل وجودش درحال رقصیدن و ورجه وورجه کردن بود و پسر کوچیکتر شاید بخاطر همین بود که همچین چیزی رو از چانیول خواسته بود:
″قول بده که اگه ی روزی تصمیم به پایان رابطمون گرفتیم،هنوز هم دوست هم باشیم یول″
و چانیول با اینکه میدونست حالا حالا ها قرار نیست پایانی برای رابطشون داشته باشن،اما به بکهیون قول داده بود که دوستیشون همیشگیه....

و قلب بک، جوری بخاطر این موضوع گرم شده بود که بکهیون حتی فراموش کرده بود چه چیز هایی رو اون شب به پسر بزرگتر گفته و اونقدری توی صفحه چت همدیگه غرق شده بودن که به زمان درحال گذر توجهی نکنن.
هرچند که بکهیون دغدغه هایی که بخاطر اون وارد رابطه نمیشد رو کمی فراموش کرده بود،اما نمیتونست موضوع هایی که توی مغزش رژه میرفتن و اون رو عصبی میکردن به فکرش راه نده.
شاید بخاطر همین بود که تعدادی از اونها رو برای چانیول بازگو کرد و چشم هایی که اشکی بودنشون واضح بود رو پاک کرد.

+:″چانیولِ لعنت شده !
الان دقیقا چه وقت اعتراف بود؟
میدونی که ممکنه سال بعد همکلاسی نباشیم...″

_:″هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه توله کوچولو !
به هرحال مدرسه هامون قراره یه جا باشه..″

+:″یعنی انقدر مطمئنی که قرار نیست ترکم کنی؟″

_:″اره کوچولو...برای بدست اوردنت کم زحمت نکشیدم !″

+:″اگه بری چی؟″

_:″بزار یه جمله ی کلیشه ای بگم !
فقط مرگ می‌تونه مارو از هم جدا کنه و تو الان فقط باید نگران دوشنبه ای باشی که قراره کلی بلا سرت بیارم !″

+:″دوشنبه مگه چخبره؟″

_:″روزی که وسوسه ی بوسیدنت قراره به واقعیت تبدیل بشه....″

•°•°•°•°•°•°•°•°

وقتی که چانیول انقدر جدی هر روز بهش پیام میداد و یادآوری میکرد که نباید دوشنبه رو فراموش کنه و هر لحظه براش ثانیه شماری میکرد،اونقدر برای بکهیون شیرین بود که حتی نمیتونست دست از گوشیش برداره و همزمان دلش بخاطر این محبت های ناآشنا پیچ عجیبی میخورد.

بکهیون احساس میکرد اگه رابطشون یه روزی به پایان برسه،کسیه که دل پارک چانیول بشدت مهربون که اینقدر برای دیدنش لحظه شماری می‌کنه رو میشکونه و حقیقتا از اون روز میترسید.
نکنه تبدیل میشد به بکهیونی که هیچ احساسی نداشت و پارک چانیولی که انقدر خودش رو قوی نشون میداد و در واقع ضعیف بود از خودش می رنجوند؟

Your EYES🌧️🌑Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt