Part:19

165 61 33
                                    

شونه هاش رو بخاطر دردی که داشتن کمی فشرد و با باز کردن در ورودی خونه اشون،نفس عمیقی کشید.
مهم نبود چه نمره ای گرفته،پدرش به هرحال قرار نبود بلایی سرش بیاره.

مهم نبود چقدر از اینکه باید چند روز بخاطر همون مهمونی که قرار بود برن نیاز بود که به مدرسه نره.
مهم نبود چقدر دلش برای بچه هاشون ،که به طرز عجیبی روز به روز روابطشون با بک قوی تر میشد تنگ میشد.
مهم نبود چقدر دلش برای تلاش های چانیول برای خندوندنش تنگ میشد.
اینا هیچ کدومشون مهم نبود نه؟

بکهیون لذت همراه شدن با گروه های دوستانه رو معمولا بخاطر گوشه گیریش نداشت،اما حالا که چانیول اون رو به طرف بقیه بچه ها میکشید و هر کاری رو باهم دیگه انجام میدادن و حتی با هم گروه چت تشکیل داده بودن،حقیقتا باعث شده بود پسر کوچیکتر علاقه اش رو برای رفتن به اون مهمونی از دست بده.

هرچند اون مهمونی ،خانوادگی بود و حضور نداشتن بک باعث میشد بدتر از قبل انگ افسردگی و گوشه گیری بهش بزنن و هرچند که پسر کوچیکتر واقعا اهمیتی به حرف افرادی که مغزشون زنگ زده بود نمیداد،اما نمیتونست غرغر های مادرش رو بابت اینکه پسر آقای بیون نباید همچین آدمی باشه رو تحمل بکنه.

امروز توی مدرسه براش روز غمگینی بود؛
جوری که بقیه بچه ها اون رو به آغوش کشیده بودن و ازش خداحافظی کرده بودن باعث میشد بک احساس کنه واقعا قراره اتفاق بدی براش بیوفته و این دلشوره ی رو اعصاب به طرز عجیبی حتی به دل چانیول هم افتاده بود.

اخم های توهم پسر بزرگتر و جوری که با گفتن" من به این مهمونی و سفر حس خوبی ندارم"حتی اخمش رو شدید تر کرده بود،گواه بر این ماجرا بود.

اون مهمونی خانوادگی تقریبا تو فاصله ی ۴ ساعتی از یکی از شهر های دور از سئول بود و اینکه بکهیون معمولا با رفتن به اون شهر لعنت شده معمولا آلرژی شدید می‌گرفت از چیز هایی بود که پسر کوچیکتر رو بخاطر ذوق کاذبش پشیمون میکرد.

+:سلام مامان

:سلام پسرم
مدرسه چطور بود؟

مادرش با لبخند به طرز عجیبی مهربون گفت و بکهیون از حس اینکه ممکنه با گفتن نمره اش باعث عصبی شدن هرچند ریز مادرش بشه،لبخند معذبی زد.

+:خوب بود..
فقط معلم ریاضیمون یکم نمرم که کم داد

:حق داشته
تو ذاتا ریاضیت خوب نیست

اینکه بکهیون به یاد نمرات همیشه بالای ریاضیش افتاد و فقط لبخند غم دیده ای زد،چیزی بود که مادرش هیچوقت متوجهش نشد و درنتیجه پسر کوچیکتر با تکون دادن سرش، بیخیال هرگونه بحثی با مادرش شد.
اونقدری خسته و داغون و البته از الان دلتنگ بود که حتی نمیدونست باید اون رو دقیقا چجوری بروز میداد.

اینکه میترسید با نبود چند روزه اش بچه ها و دوست های جدیدش فراموشش کنن چیز عجیبی بود؟

•فکر نمیکنم اونقدری وجودم مهم باشه که به یادم باشن...•

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now