Part:24

148 59 22
                                    


_:بکهیون......میدونستی چشمات خیلی خوشگلن؟...

چانیول با لبخند عجیب غریبی گفت و بکهیون هم گویا از تعریف پسر بزرگتر به وجد اومد،چون دست از حرف زدن درمورد بازیگرای مورد علاقه اش با همکلاسی ای که جلوش مینشست برداشت و به سمت چانیول برگشت.

:میشه جلوی من لاو نترکونین؟

پسری که بک باهاش مشغول حرف زدن بود و از طرفی همون پسری بود که با بک تشابه اسمی کوفتی ای داشتن،با ناله ی کوتاهی گفت و سرش رو به میزش کوبید.

حقیقتا طی روزهایی که گذشته بود،بیشتر از قبل متوجه لاس های کیوت(!)چانیول با خودش شده بود و درسته که میفهمید اونها لاسن،اما نمیفهمید چرا چانیول داره باهاش لاس میزنه و حتی بهش فکر هم نمیکرد.

لاس های چانیول اونقدر بی پرده و جالب بودن که کل بچه ها اونها رو زن و شوهر کلاس معرفی میکردن و درسته که چند پارت پیش این رو بهتون گفتم،اما بک تازه متوجهش شده بود.
چه ایرادی داشت؟
اون و دوستش زیادی باهم خوب بودن که بقیه همچین برداشتی میکردن...وگرنه رابطه ی بین پسرها که وجود نداشت.
مگه نه؟

+:اوه چانیول راستی !

پسر کوچیکتر خنده ی کوتاه و معذبی در جواب بیون بک ری که حالا سعی کرده بود با بچه های دیگه هم صحبت بشه کرد و اینبار کاملا به طرف پسر بزرگتر چرخید و با ذوق دست هاش رو بهم کوبید.

چشم هاش به وضوح بیشتر از قبل میدرخشیدن و اینکه نور آفتاب هم با ملایمت به چشم هاش میتابید و بک هم سعی ای برای جلوگیری از این تابیدن نمیکرد،حقیقتا باعث کوبش های پر سر و صدای قلب چان میشد.

_:چیشده کوچولو؟

چانیول با گرفتن دست هاش به عنوان سایه بان،جوری که چشم های بک اذیت نشه،باز با همون لبخند عجیب غریب گفت و جوری به بک خیره شد که انگار مهم ترین خبر ممکن قراره داده بشه.

خیرگیش به لب های بک هم نتونست اون احمق رو به فکر کردن وادار بکنه و حقیقتا چانیول یک جورایی ازین لاس ها و لمس های پنهونی هم عصبی بود و هم لذت میبرد.

کاش بک میفهمیدش...کاش بک هم مثل اون فکر میکرد..

+:من یه رمان گی خوندم !!!!

بکهیون با افتخار اعلام کرد و تن صدایی از بک که تقریبا بلند شده بود،باعث شد کیونگ با چشم های گشاد شده به سمتش برگرده و خواستار توضیح ژانر و موضوعش از طرف بکهیون بشه.
دوستش که چیزای خاک بر سری نخونده بود؟!

هرچند سمت دیگه ،یعنی جایی که دست های خشکیده چان در اون قرار داشت،چانیول کاملا حجوم خون داخل گونه های برجسته اش رو احساس میکرد و دلش میخواست سرش رو به دیوار بکوبه.

بکهیون احمق بود یا خودش رو به احمق بودن وادار میکرد؟

_:پس تو میدونی گی چیه....

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now