قسمت اول

375 41 16
                                    

قسمت اول

یه تیکه از کیمباپ توی ظرفش رو برداشت و توی دهنش گذاشت. بی‌حوصله مشغول جویدنش شد و با چشم‌های خسته به روبرو خیره شد. مردم میومدن و میرفتن و هیچکس حتی یه نگاه کوتاه هم بهش نمینداخت.
فکر میکرد از وقتی اون لباس رو بپوشه، قراره بیشتر به چشم بیاد، اما بازهم با وجود اون روپوش کوتاه سفید، کسی بهش توجه نمیکرد.
-هی لوهان، چطوری؟
با شنیدن صدای آشنای خواهرش، عینک گرد روی بینیش رو بالا داد و سرش رو بلند کرد. خواهر زیباش با لبخند مهربون روی لبهاش به سمتش میومد و لوهان نمیتونست اون لبخند رو با چیزی بجز با لبخند جواب بده.
-خسته نباشی نونا. غذا گرفتی؟
لونینگ پشت میز کنار لوهان نشست و به یکی از کیمباپ‌های توی ظرفش دستبرد زد.
-نه. تا همین الان توی اتاق عمل بودم. جدی دیگه نمیتونم روی پاهام وایسم.
لوهان انگار که وظیفه‌اش باشه، سریع بلند شد و گفت:
-من...من برات میگیرم. تو برای من رو بخور تا من بیام.
لونینگ لبخند بزرگی تحویلش داد.
-اوه واقعا؟ ممنونم داداش کوچولو.
دستش رو توی جیبش برد و کارتش رو بیرون کشید و به سمت لوهان گرفت. لوهان کارت رو از خواهرش گرفت و همون‌طور که هنوز خودش گرسنه بود و بعد از 13 ساعت شیفت بودن، فقط و فقط دو تیکه از اون کیمباپ ماهی تن موردعلاقه‌اش رو خورده بود، ازش دل کند و به سمت فروشنده‌ی پشت کانتر رفت تا سفارش بده.
-لطفا یه کیمباپ میگو، بدون هویج. آخه دکتر لو...
-میدونم لوهان. نیاز نیست هربار تکرار کنی که دکتر لو هویج دوست نداره!
دختر پشت کانتر گفت و با شیطنت سرش رو کج کرد.
-کاش یه برادر مثل تو داشتم. برادر من فقط بلده دردسر درست کنه.
لوهان نگاه عسلیش رو از پشت شیشه‌های عینک به دختر انداخت و لب زد:
-ولی...من...منم خیلی عالی نیستم.
دختر کارت رو به لوهان پس داد و همون‌طور که رول کیمباپ رو تیکه تیکه میکرد، گفت:
-هیچکس کامل نیست. پس نیاز نیست به خودت این رو بگی.
ظرف رو خیلی سریع به سمت لوهانی که تمام فرومون‌هایی که سعی داشت پنهانشون کنه، خستگی رو داد میزدن، گرفت و ادامه داد:
-یکم استراحت کن. زیر چشمهات خیلی گود افتاده.
لوهان لبش رو گزید و کوتاه سر تکون داد. ظرف رو از دختر فروشنده گرفت و به سمت میزی که خواهرش پشتش نشسته بود، رفت.
میتونست ببینه که خواهرش نصف غذاش رو خورده و هویج‌ها رو کنار گذاشته. ظرف پلاستیکی رو روی میز روبروی خواهرش گذاشت و گفت:
-گفتم...هویج‌ نذاره برات.
لونینگ با ذوق ظرف رو جلو کشید و گفت:
-واقعا خوبه که آدم یه برادر مهربون مثل تو داشته باشه.
لوهان بعد از شنیدن اون جمله، ذوق زده پشت میز نشست و مشغول خوردن بقیه‌ی غذاش شد. لونینگ دیگه چیزی نگفت و لوهان هم به این سکوت عادت داشت. میدونست چند دقیقه‌ی دیگه خواهرش رو پیچ میکنن و دوباره باید بره و به خاطر همین حرف نمیزد تا اون دختر بتونه با خیال راحت غذاش رو بخوره.
-راستی...میز رو تمیز کردی بلافاصله بیا اتاق پرستاری. ساعت 5 عمل دارم. دستیارم نیست. تو باید بیای توی اتاق عمل.
لونینگ بعد از خوردن غذاش، گفت و از پشت میز بلند شد و بدون اینکه به لوهان اجازه بده جوابش رو بده، از سلف بیرون رفت.
-ولی...من شیفتم تا ساعت 4 عه...
به آرومی و زیرلب گفت و نفس عمیقی کشید. شیفت 13 ساعته به اندازه‌ی کافی خسته‌اش کرده بود و حالا فقط منتظر بود تا زودتر از بیمارستان بره بیرون و خودش رو توی اتاقک کارائوکه حبس کنه و تا نیمه شب آهنگ بخونه تا یکم از استرس این هفته رو تخلیه کنه و حالا نقشه‌اش نقش بر آب شده بود...
به هر حال باید به حرف خواهربزرگتر و البته سونبه‌ی بخششون گوش میداد و چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. بلند شد و باقی مونده‌ی غذا خواهرش رو جدا کرد. آشغال‌های تر و خشک رو از هم تفکیک کرد و همه رو توی سطل آشغال‌های مخصوص خودشون ریخت و بالاخره از سلف خارج شد.
دست‌هاش رو توی جیبش انداخت و با سری پایین افتاده به سمت اورژانس رفت. برای رفتن به اتاق پرستارها، حتما باید از اورژانس میگذشت و صادقانه اصلا از طراحی نقشه‌ی بیمارستانشون راضی نبود، چون مطمئن بود باز هم قراره با دکتر کیم مواجه بشه و به خاطر شوخی‌های بی‌ادبانه‌اش که با اصول اخلاقی لوهان مغایرت داشت، لبخدهای مصنوعی بزنه!
وقتی وارد اورژانس شد، با دیدن مشغول بودن دکتر کیم، نفس راحتی کشید و خواست سریع به سمت اتاق پرستاری بره که از پشت سر، صدایی شنید.
-ببخشید آقای دکتر..؟
خواست به راهش ادامه بده که حس کرد کسی بازوش رو لمس کرد. به عادت احمقانه‌ی قدیمیش، توی خودش جمع شد و به سمت عقب برگشت و با پسری مواجه شد که حس میکرد همین الان از انیمه‌ها بیرون پریده. عطر گریپ فروت سفید توی بینیش پیچید و باعث شد چشم‌هاش درشت بشن. اون پسر قد بلند و چهار شونه، رایحه‌اش رو پنهان نکرده بود و لوهان به راحتی بین فرومون‌هایی که نگرانی پسر رو نشون میدادن، رایحه‌اش رو حس میکرد.
-مم...با من بودین؟
لوهان بعد از چند لحظه که به کنار اومدن با رایحه‌ی فوق‌العاده‌ی پسر روبروش گذشت، با صدای آرومی پرسید و پسر قد بلند مشکی پوش روبروش، سر تکون داد.
-بله با شما بودم. مادرم دستش رو با چاقو بریده و گفتن باید بخیه بشه ولی ما هرچقدر منتظر موندیم، کسی نیومد.
لوهان لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و سعی کرد از اون حالت جمع شده بیرون بیاد و صاف بایسته. عینکش رو روی تیغه‌ی بینی کوچیکش بالا داد و گفت:
-آه..خب من دکتر نیستم...پرستارم ولی... بخیه رو خودم... انجامش میدم.
عادت حرف زدن تیکه‌تیکه‌اش که به خاطر خجالت و ترس روبرو شدن با آدم‌های جدید و البته کم بودن اعتماد به نفسش بود، باعث شد پسر روبروش لبخندی به چهره و لحن بچگانه‌اش بزنه.
-خب پس میتونید به دست مادرم یه نگاهی بندازید؟
لوهان سر تکون داد و پرسید:
-مادرتون...توی اورژانسن؟
پسر قد بلند به یه تخت اضافه که کنار اورژانس قرار گرفته بود، اشاره کرد و گفت:
-به مادرم گفتن اونجا بشینه.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-پس...شما برین من...وسایلم رو میارم.
پسر تشکر کرد و ازش دور شد و نفس لوهان گرفت. چند لحظه برای عاشق شدن کافی بود؟ لوهان همین الان هم حس میکرد تمام قلبش رو وسط دستهای اون آلفا جا گذاشته..!
درسته. اون پسر یه آلفا بود...اون هم نه یه آلفای معمولی. اون یه آلفای غالب بود با رایحه‌ی گریپ فروت سفید! میوه‌ای که گریفیث هیوز  وقتی برای بار اول دیدش، اون رو به سیب طلایی باغ ادن، چیزی که آدم و حوا رو گول زد، تشبیه کرده بود. میوه‌ی ممنوعه‌ی باغ عدن..!
لوهان از همون لحظه‌ی اول حس کرد وسط بهشته و سوال اصلی اینجا بود که چرا باید حالا که بیشتر از 13 ساعت شیفت بوده، موهاش بهم‌ریخته و حتی عینکش هم کثیفه، اون پسر رو ببینه؟
هر چند... حتی اگر ظاهرش هم خوب بود، مطمئنا یه آلفای غالب از یه امگای معمولی بی‌فایده‌ که البته با بزدلی تمام، رایحه‌اش رو هم قایم کرده، خوشش نمیومد...
با ناراحتی و لبهایی که آویزون شده بودن، به سمت یکی از قفسه‌های وسایل بخیه رفت و یه بسته سوزن، ماده‌ی بی‌حس کننده، الکل و نخ بخیه برداشت و به سمت مادر و پسری که از دور هم اصیل بودن رو داد میزدن، راه افتاد.
وسایل رو روی تخت گذاشت و بدون اینکه به زن روبروش نگاه کنه، گفت:
-سلام...من...من زخمتون رو ضدعفونی میکنم.
زن بدون اینکه چیز اضافه‌ای بگه، کوتاه لب زد:
-باشه. ممنون.
لوهان سرش رو خم کرد و سریع بسته‌ی پد الکلیش رو باز کرد. پد الکلی رو آروم اطراف زخم کف دستش کشید و با دیدن کم بودن عمق زخمش، گفت:
-زخمتون خیلی عمیق نیست. الان...براتون بخیه میزنم.
زن چیزی نگفت و لوهان بعد از تمیز کردن زخم و زدن یکم از اسپری بی‌حسی روی دستش، سوزن بخیه رو به تنهایی آماده کرد و اهمیتی به این نداد که این‌جور مواقع باید یه پرستار کمکی کنارش باشه. سوزن رو با قیچی سوزنگیر برداشت و به دست زن نزدیک کرد و دو تا بخیه رو به راحتی زد. سومین بخیه رو هم به آرومی زد و گره زد.
-حتما حواستون باشه که...به زخمتون تا 3 روز آینده... آب نزنید. برای حموم رفتن، بهتره از دستکش لاتکس... استفاده کنید و...
-لوهان...مگه نگفتم بلافاصله بیا اتاق پرستاری؟
صدای لونینگ بلند شد و لوهان نیازی نبود برگرده و به چهره‌ی خواهرش نگاه کنه تا متوجه بشه عصبانیه، چون همین الان هم رایحه‌ی تند گل میخک داشت بینیش رو به سوزش مینداخت و این بهش میفهموند خواهرش انقدر عصبانیه که به جای حرف زدن، داره حسش رو با آزاد کردن فرومون‌های قویش ابراز میکنه.
با نگرانی وسایلش رو جمع کرد و توی دلش به پای خواهرش افتاد که این بار ازش بگذره و جلوی اون پسر خوشتیپ که توی نگاه اول صاف رفته بود توی قلبش نشسته بود، آبروش رو نبره، اما به ثانیه نکشیده، صدای لونینگ بلند شد.
-بهت گفتم بلافاصله. معنی بلافاصله رو نمیدونی؟ من چندبار به پدر گفتم به تو نمیشه اعتماد کرد، اما هر بار اصرار داشت عوض میشی. میدونی چند نفر رو علاف خودت کردی لوهان؟
لوهان وسایل روی تخت رو توی بغلش گرفت و همون‌طور که سعی میکرد به سوزش بینیش و بغض ته گلوش توجه نکنه، رو به کراش چند دقیقه‌ایش و مادرش تعظیم کوتاهی کرد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید و به سمت خواهرش رفت.
بدون این‌که سرش رو بلند کنه، گفت:
-معذرت میخوام نونا... کسی نبود... براشون بخیه بزنه.
دختر نفس کلافه‌ای کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. رایحه‌اش انقدر زیاد شده بود که میتونست نگاه مریض‌ها و پرستارها رو از چندین متر اون‌طرف‌تر روی خودش حس کنه. به لوهان پشت کرد و همون‌طور که به سمت اتاق پرستاری میرفت، گفت:
-وسایل رو بذار و دنبالم بیا.
لوهان سریع وسایل توی دستش رو توی قفسه‎ها چید و بدون این‌که به پشتش و جایی که اون پسر ایستاده بود نگاه کنه، پشت سر خواهرش وارد اتاق پرستاری شد...
////////////////////////
آهنگ بعدی رو انتخاب کرد و میکروفون رو برداشت. به آرومی با آهنگ غمگینی که داشت پخش میشد هم‌خوانی کرد و توی فکر فرو رفت. لوهان برخلاف نقش اصلی دراماهای آبکی کره، هیچ دوست نزدیکی نداشت. زیاد پیش میومد که ببینه نقش اصلی سریال اخلاق، عادت و رفتارهایی شبیه به خودش داره و همه‌ی اونها یه دوست پایه و خفن که با راهنمایی‌هاش حسابی کمکشون میکرد، داشتن ولی لوهان هیچکس رو نداشت. هیچکس...به معنای واقعی کلمه، هیچکس!
همه‌ی آدم‌هایی که با اسم دوست بهش نزدیک شدن، بعد از چند روز ازش خسته شدن و رهاش کردن و صادقانه لوهان هم با این واقعیت که آدم دوست‌داشتنی و خوبی برای دوستی نیست، کنار اومده بود.
رفت و آمد آدمها توی زندگیش شبیه رفت و آمد گربه‌های ولگرد خیابون توی یه کوچه‌ی خلوت ته بلوار بود. همونی که توش چند تا پیرزن زندگی میکنن و آدمهای جوون حتی حوصله‌ی گذشتن ازش رو ندارن و همیشه وقتی بهش میرسن، راهشون رو کج میکنن!
آهنگ که تموم شد، میکروفون رو کنار گذاشت و به ظاهر شدن عدد 79 روی صفحه خیره شد. انقدر ذهنش مشغول بود که به طرز عجیبی، تنها کاری که توش خوب بود رو هم به خوبی به سرانجام نرسونده بود.
از روی مبل صورتی رنگ اتاق بلند شد و از اتاقک بیرون رفت.
-امروز زودتر داری میری!
زن میانسال صاحب کارائوکه که مثل همیشه، بادبزن قرمز مشکی طرح اژدهاش رو توی دستش گرفت بود و به آرومی خودش رو باد میزد، با دیدن لوهان گفت و لوهان لبخند بی‌جونی تحویلش داد.
-خیلی خسته‌ام. همین الان هم وسط آهنگ داشت خوابم میبرد.
زن کارت لوهان رو گرفت و هزینه‌ رو حساب کرد و گفت:
-پس توی راه مراقب خودت باش. زود برگرد خونه و استراحت کن پسرم.
لوهان لبخند زد و سر تکون داد. کارتش رو توی کیفش برگردوند و بعد از گذاشتن کوله‌اش روی شونه‌اش، گفت:
-خداحافظ آجوما.
زن دستی براش تکون داد و لوهان از کارائوکه خارج شد. با قدم‌های آروم به سمت خونه راه افتاد و یادش نرفت که توی راه، برای خواب بودن مادرش دعا کنه!
اما خب...هیچی اون‌طور که لوهان میخواد، پیش نمیره!
مادرش روبروی تلوزیون کنار پدرش نشسته بود و نگاه نگران پدرش بهش میفهموند اون آلفا بازهم از امگای عصبانیش کلی حرف شنیده!
بوی چوب بلوط سوخته خونه رو پر کرده بود و این حال لوهان رو بدتر میکرد. لوهان واقعا بعد از 17 ساعت شیفت بودن توی بیمارستان و کمک کردن توی عملی که حتی به اسمش هم نوشته نمیشد، حوصله‌ی حرف شنیدن نداشت.
-سلام مامان بابا...من برگشتم.
به آرومی گفت و همین صدای آروم برای منفجر شدن مادرش کافی بود.
-کدوم گوری بودی؟ باز رفته بودی پیش خانم "ها" و صدات رو انداخته بودی توی سرت؟
لوهان ترسیده دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و دهن باز کرد.
-خب من...
-به جای اینکه اون‌جا دهنت رو باز کنی و تا میتونی عربده بکشی و اسمش رو بذاری خوانندگی، حواست رو به خواهرت بده. چطور تونستی امروز جلوی بقیه‌ی زیردست‌هاش خجالت زده‌اش کنی؟
تنها آلفای خانواده از روی مبل بلند شد و به سمت لوهان رفت. کنار پسرش ایستاد و رو به همسرش گفت:
-بسه دیگه مینهی. لوهان خسته‌ست. از دیروز خونه نیومده.
زن عصبی نگاهش رو از اون دو گرفت و همون‌طور که به سمت آشپزخونه میرفت، غر زد.
-تو هم همیشه طرف پسرت رو بگیر. همین کارها رو کردی به هیچ‌جا نرسیده دیگه.
لوهان با شنیدن اون جمله، تلخند کوچیکی زد و به پدرش نگاه کرد. مرد به لوهان نزدیک شد و دستش رو پشت کمر پسرش کشید.
-برو استراحت کن لوهان. خیلی خسته شدی.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-ممنونم آبوجی.
مرد دوباره کمر تنها پسرش رو نوازش کرد و لوهان رو به آرومی به سمت اتاقش هل داد. لوهان به سمت اتاق رفت و واردش شد. کوله‌اش رو جایی نزدیک تخت انداخت و سریع کت بهاره‌اش رو از تنش در آورد و گوشه‌ای انداخت. حوله‌اش رو برداشت و بعد از برداشتن لباس‌های تمیز، به سمت مستر توی اتاقش رفت تا دوش سریعی بگیره و بتونه زودتر توی تخت گرم و نرمش، فرو بره.
////////////////
نگاهش رو از تقویم گرفت و به سمت کمدش رفت. قرص کاهنده‌ی هیت رو برداشت و توی جیبش گذاشت. یک هفته‌ی دیگه دوره‌ی هیتش بود و باید مراقب میبود. در کمدش رو بست و لباس‌هاش رو پوشید.
نیم نگاهی به خودش توی آینه انداخت و دستی به یقه‌اش کشید. بعد از 8 ساعت خوابیدن مداوم، رنگ پوستش بهتر شده بود و زیر چشم‌هاش کمتر از قبل فرو رفته بودن. عینکش رو روی چشمش گذاشت و بدون توجه به موهای مجعدی که مثل همیشه روی پیشونیش ریخته بودن، کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و دعا کرد که امروز یه روز خوب براش باشه...
و لوهان باورش نمیشد ولی وقتی وارد اورژانس شد، تونست پسری که به باغ عدن متعلق بود رو ببینه!
-اوه... بالاخره پیدات کردم. سلام! میبینم که نسبت به قبل، رنگ و روت بهتر شده.
عطر گریپ فروت مستقیما به بینی، قلب و بدنش حمله کرد و باعث شد لوهان دوباره خودش رو جمع کنه.
-س...سلام.
کوتاه و با خجالت گفت و پسر روبروش با دیدن رفتار بچگانه‌اش، لبخند زد.
-آه خب...من بابت کمک دفعه‌ی قبل اینجام. میخواستم لطفت رو جبران کنم چون فکر میکنم با درخواستم کارهات رو عقب انداختم.
لوهان لبخند کوچیکی تحویل آلفای روبروش که تصمیم گرفته بود این‌بار با یه پیراهن سفید ساده و در حالی که زنجیر طلایی رنگش از بین فاصله‌ی بین یقه‌هاش مشخصه، امگاهای اطرافش رو قتل عام کنه، داد و گفت:
-من فقط...وظیفه‌ام رو انجام دادم.
-اوه نه. لطفت بود. میتونم به یه قهوه دعوتت کنم؟ وقت داری؟
لوهان با ذوق به ساعتش نگاه کرد ولی لبهاش با دیدن این‌که هنوز خیلی به تایم ناهار مونده، آویزون شدن و پسر روبروش متوجه شد.
-خب...من میرم و قهوه میخرم. تو همین‌جا بمون تا برگردم.
لوهان با شنیدن پیشنهاد پسر، لبش رو گزید و کوتاه سر تکون داد و پسر به ثانیه نکشیده، از روبروش محو شد.
-میبینم که یه نفر این‌جا از لوهان خوشش اومده!
صدای دکتر کیم توی گوشش پیچید و لوهان با ناراحتی چشم‌هاش رو بست. کیم جیهون که به خاطر رفتار بی‌ادبانه و البته لباس‌های زرد و قرمزی که مدام میپوشید، بیشتر به دلقک‌ها شباهت داشت، روبروش ایستاد و با ابروهای بالا رفته گفت:
-بالاخره تو هم قراره مارک بشی؟ یعنی روزی رو میبینم که یه نفر از مو وزوزی بخش خوشش بیاد؟
لوهان سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت و این باعث شد مرد بلافاصله به خاطر ورود مریض بیشتر، بی‌خیالش بشه و ازش دور بشه.
لوهان با رفتن اون مرد، نفس عمیقی کشید و پشت سیستم ایستاد تا وضعیت بیمارهایی که وظیفه‌ی چک وضعیتشون رو به عهده داشت، رو چک کنه.
-تق تق! من اومدم!
صدای پسر توی گوشش پیچید و باعث شد سرش رو بلند کنه. پسر روبروش یه لیوان سفید رنگ رو به سمتش گرفت و گفت:
-راستش نمیدونستم چی دوست داری پس مثل مال خودم گرفتم. آیس آمریکانو. امیدوارم دوست داشته باشی.
لوهان لیوان رو ازش گرفت و گفت:
-ممنون...دوست دارم.
پسر یکم به سمتش خم شد و دستهاش رو به کانتر تکیه داد.
-چیکار میکنی؟
لوهان نگاهش رو به صفحه‌ی مانیتور داد و گفت:
-فقط...وضعیت بیمارها رو چک میکنم.
-اوه پسر. چه خسته کننده!
اوه آره. این کلمه دقیقا همون کلمه‌ای بود که لوهان رو توصیف میکرد و این باعث شد لوهان به این فکر کنه که کاش میشد این کلمه از دایره‌ی لغات عموم محو بشه!
-ولی...هرچقدر هم خسته کننده باشه، بازهم خفنه!
لوهان با تعجب سرش رو بلند کرد که پسر شونه بالا انداخت.
-خب...شما دارین جون آدمها رو نجات میدین. خفن نیست؟
لوهان میتونست قسم بخوره اگر جلوی رایحه‌اش رو نگرفته بود، تاحالا فرومون‌های شادیش از خوشحالی جیغ کشیده بودن و پره‌های بینی پسر روبروش رو به رقص در آورده بودن!
-اوهوم. منم دوستش دارم.
پسر روبروش با لبخند به صورتش خیره شد و گفت:
-راستی...من هنوز اسمت رو نمیدونم.
لوهان به آرومی جواب داد:
-لوهانم. فقط لوهان. دو بخشه... میدونی از این اسم‌ها که...
صدای خنده‌ی پسر بلند شد و گونه‌های لوهان رو به رنگ سرخ در آورد.
-میدونم اسم دو بخشی چیه لوهان.
لیوان قهوه رو به دست چپش داد و دست راستش رو جلو برد تا دست لوهان رو بگیره.
-من سهونم. اوه سهون. اگر بهتر باعث میشه باهام آشنا بشی باید بگم که اسمم سه بخشه!
لوهان کوتاه خندید و دستش رو گرفت. با حس گرمای پوست پسر روبروش روی پوستش، انگار که برق گرفته باشتش، دستش رو عقب کشید و بعد برای اینکه به پسر روبروش حس بدی نده، بلافاصله گفت:
-ببخشید از صبح همش...کار داشتم و وقت... نکردم دستم رو ضد عفونی کنم.
سهون با لبخند و جوری که انگار اصلا ناراحت نشده بود، سر تکون داد.
-مشکلی نیست. متوجهم.
لوهان لبهاش رو توی دهنش کشید و چیزی نگفت و این‌بار هم سهون دهن باز کرد.
-میخوام...یه چیزی ازت بپرسم ولی نمیدونم زشته یا نه. آخه اولین باریه که خودم از این کارها میکنم و بلد نیستم. همیشه مادرم برام قرار جور میکرد تا شاید سر یکیشون جفتم رو ببینم و باهاش آشنا بشم به خاطر همین...
حرفش رو قطع کرد و به صورت لوهان خیره شد و لوهان که حس میکرد همین الان زیباترین اعتراف دنیا رو شنیده، نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد.
سهون گوشی موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و اون رو به سمت لوهان گرفت و لوهان با دیدن صفحه‌ی شماره گیری، مشغول عروسی گرفتن توی شکمش شد. اون پسر جذاب روبروش که انگار مستقیما از باغ عدن افتاده بود روی زمین میخواست شماره‌اش رو بگیره؟ ازش خوشش اومده بود؟
-من...
-میدونم ممکنه بی ادبی به نظر برسه، چون ما فقط دوبار همدیگه رو دیدیم و شاید زشته که این خواهش رو داشته باشم ولی...
لوهان میخواست از پشت کانتر بیرون بیاد و تمام صورت آلفای روبروش رو بوسه بارون کنه و بهش بگه که اصلا هم زشت نیست ولی با شنیدن ادامه‌ی جمله، حس کرد تبدیل به بادکنکی شده که یه بچه با سوزن به جونش افتاده!
-میشه شماره‌ی اون دکتری که دفعه‌ی قبل اومد دنبالت رو بهم بدی؟ ازش خوشم اومده ولی دیگه این‌جا ندیدمش و حس کردم تو بهش نزدیکی چون...انگار خواهرته...درسته؟!
//////////////////////////
-آخرش هم شماره‌ لونینگ نونا رو ازم گرفت. باورم نمیشه انقدر بهش امید داشتم.
نفس عمیقی کشید و بسته‌ی دوم غذای گربه رو باز کرد و روبروی یکی از گربه‌هایی که پاتوقشون پشت ساختمون بیمارستان بود، گذاشت. گربه‌ی نارنجی رنگ مشغول خوردن شد و لوهان پشتش رو نوازش کرد.
-درسته. تقصیر خودمه. من نباید انقدر زود دل ببندم. اصلا یه روز هم نبود دیده بودمش. به چیش دل خوش کرده بودم؟ تازه اون اصلا رایحه‌ی من رو نشنیده. اگر آزادش کنم، هیچ‌وقت سمتم نمیاد. کی دلش میخواد مدام تپش قلب بگیره؟
دستش رو روی سر گربه که انگار نوازش شدن رو به غذا خوردن ترجیح میداد، کشید و گفت:
-نمیدونم چرا گاهی یادم میره من یه امگای دوست داشتنی نیستم... مشخصه که وقتی یه نفر لونینگ نونا رو ببینه، دیگه من به چشمش نمیام.
گربه‌ی طوسی رنگ با دهن پر میوی بلندی تحویلش داد و لوهان با لبهای آویزون گفت:
-خیلی خب. حق با توعه. من کلا به چشم نمیام! چه لونینگ باشه و چه نباشه!
دست‌هاش رو دور زانوهاش پیچید و چونه‌اش رو روی زانوش تکیه داد.
-کاش میتونستم حداقل باهاش دوست باشم. خیلی خوشتیپ بود. ولی...من نمیتونم. من یه امگام. یه امگای ساده و معمولی بدون هیچ چیز خاصی که بقیه خوششون بیاد. و خب بودن کنار یه آلفا مطمئنا بدنم رو توی خطر میندازه. همین‌طوری هم خوردن قرص‌های کاهنده برای سلامتیم مضره. اگر مدام با اون رایحه‌ی بهشتیش بهم حمله کنه، احتمالا مجبور میشم هر روز چندبار کاهنده بخورم.
گربه‌ی نارنجی خودش رو به پای لوهان مالید و میوی آرومی تحویلش داد. لوهان سرش رو بلند کرد و نیم نگاهی به ساعتش انداخت. باید میرفت چون وقت استراحتش تموم شده بود. دستش رو روی سر گربه‌ها کشید و گفت:
-من میرم سرکارم. غذاتون رو تا آخر بخورین.
بلند شد و دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و به سمت در ورودی ساختمون رفت. میخواست وارد بشه که حس کرد فرومون‌های خواهرش رو از جایی نزدیک به خودش حس میکنه. خواهرش نگران و کلافه بود!
با نگرانی وارد ساختمون شد و تونست خواهرش رو با پسر بهشتی ببینه! سهون با یه دست کت و شلوار سرمه‌ای رنگ روبروی خواهرش ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد و لوهان نیاز نداشت خیلی دقت کنه تا متوجه بشه خواهرش میخواد هر چه زودتر اون پسر رو دک کنه و بره سراغ کارهای خودش. دست‌هاش رو مشت کرد و به سمتشون رفت. باید خواهرش رو نجات میداد و البته...سهون رو از اون دختر دور میکرد.
-ببخشید آقای اوه!
لوهان گفت و تونست حس کنه فرومون‌های خواهرش ملایمتر شدن و دیگه تندی و تیزی قبل رو ندارن.
توجه سهون به پسر امگا جلب شد و امگا با یه لبخند گفت:
-لطفا همراه من بیاین. دکتر لو سرشون شلوغه و دارن از بخش پیجشون میکنن.
سهون باور کرد و با نگرانی به دختر روبروش گفت:
-اوه من عذرخواهی میکنم. الان میرم. به کارتون برسید.
نیمچه تعظیمی کرد و لونینگ بعد از تحویل دادن یه لبخند به هردوشون، ازشون دور شد. لوهان به "پسری از عدن" خیره شد و بعد از دیدن لبخند درخشان روی لبهاش، گفت:
-لو نونا امروز ساعت 5 شیفتش تموم میشه.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و بدون توجه به تشکر کردن سهون با صدای بلند، به سمت بخش پرستاری راه افتاد. میدونست نمیتونه سهون رو داشته باشه، پس فقط داشت سعی میکرد سهون رو به خواسته‌اش که دیدن خواهرش و حرف زدن باهاش بود، برسونه.
////////////////////////
-باز این‌جایی؟
دختر با تلخی گفت و سهون دسته گل رو به سمتش گرفت.
-میخواستم برای چند دقیقه ببینمت.
لونینگ بدون اینکه قصدی داشته باشه، فرومون‌های تلخ شده‌اش رو آزاد کرد و باعث شد سهون با شیطنت ابروهاش رو توی هم بکشه.
-اوه. ناراحتت کردم؟ خب بیشتر از چند دقیقه میمونم که تو هم بتونی من رو خوب ببینی.
لونینگ چشم چرخوند و نگاهش به سمت راستش افتاد. جایی که برادرش ایستاده بود.
-هی لوهان.
صداش زد و لوهان بعد از بستن در چارت فلزی بیمار جدیدشون، به سمتش رفت.
-بله دکتر لو؟
لونینگ به سهون اشاره کرد وگفت:
-میدونم شیفتت تمومه. لطف کن این پسر رو ببر کافه تا من کارم تموم شه و بیام.
  لوهان از کنار نگاهی به سهون انداخت و نفس عمیقی کشید. همین حالا هم رایحه‌ی گریپ فروت داشت بدنش رو بی‌حالی میکرد، اما میتونست نه بگه؟
-باشه نونا.
سهون بعد از رفتن لونینگ، گل رو به سمت لوهان گرفت.
-میدمش به تو. به هرحال باهم توی یه خونه زندگی میکنین. درسته؟
لوهان سر تکون داد و دسته گل رو گرفت. دسته گلی پر از گلهای میخک وحشی که بینشون چندتا رز صورتی دیده میشد. هر کسی از دور هم اون دسته گل رو میدید، متوجه میشد برای لونینگه و این باعث میشد لبهاش آویزون بشن.
بدون حرف به سمت کافه راه افتاد و از صدای برخورد کف کفشش، تونست متوجه بشه که سهون داره دنبالش میکنه.
هر دو وارد فضای کافه تریای توی بیمارستان شدن و سهون زودتر از لوهان سفارش دوتا آیس آمریکانو داد. لوهان دسته گل رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو روی رون‌هاش توی هم قفل کرد. سهون که از سکوت لوهان خوشش نمیومد، دست‌هاش رو روی میز گذاشت و یکم جلوتر نشست.
-حالا که هر روز همدیگه رو میبینیم، بهتر نیست یکم از خودت بگی؟
لوهان با تعجب سرش رو بلند کرد و سهون ادامه داد:
-فقط میخوام یکم بشناسمت. به هرحال در آینده هم بیشتر همدیگه رو میبینیم.
لوهان که متوجه شد آلفا قرار نیست از خواهرش دست بکشه، لبهاش رو گزید. مطمئنا اینکه تنها کراش زندگیش روی خواهرش کراش داشته باشه، چیز قشنگی نبود.
و از اون بدتر...
چی میشد اگر اون دو جفت واقعی همدیگه بودن؟
اون وقت لوهان باید چی‌کار میکرد؟
وقتی این فکر توی سرش افتاد، نفسش رو حبس کرد. اگر پسر روبروش جفت واقعی خواهرش میبود، مطمئنا سئول رو به مقصد یه شهر کوچیک ساحلی گمنام ترک میکرد تا دیگه هیچ وقت چشمشش به اون دوتا و احتمالا توله‌های خوشگلشون نیفته.
-هی لوهان...گوشت با منه؟
سهون پرسید و لوهان بعد از خوردن یکم از آمریکانویی که همون لحظه روبروش قرار گرفته بود، گفت:
-آ..آره.
سهون نی آمریکانو رو توی دستش گرفت و قبل از نوشیدن یکم از اون مایع تیره رنگ، پرسید:
-تو پرستاری خوندی؟
لوهان مطمئنا نمیتونست بگه پزشکی خونده، ولی چون زیادی دست و پا چلفتی و احمق بوده و درس‌هاش رو به زور پاش میکرده، پدرش با پارتی بازی رشته‌اش رو به پرستاری تغییر داده؛ پس فقط سر تکون داد و سهون دوباره پرسید:
-به خاطر خواهرت؟
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
-نه...فقط همه توی خانواده‌مون پزشکن و...رئیس این...بیمارستان هم پدرمه.
سهون سر تکون داد و به راحتی گفت:
-من هم بنیان‌گذار برند میلکیز ام . البته فقط حس کردم شاید کنجکاور باشی ولی نتونی بپرسی. قصد دیگه‌ای از گفتنش نداشتم.
لوهان با شنیدن اسم برند نوشیدنی و بستنی موردعلاقه‌اش با چشم‌های درشت شده به سهون خیره شد و سهون خندید.
-اوه..پس میشناسی؟
لوهان با گونه‌های سرخ سر تکون داد.
-بستنی توت‌فرنگیش رو خیلی...دوست دارم.
سهون با شیطنت دستش رو زیر چونه‌اش زد و صاف توی چشم‌های لوهان خیره شد.
-پس یادم میمونه که دفعه‌ی بعدی برات بستنی توت‌فرنگی بیارم.
لوهان بی‌اختیار با تصور سهونی که براش بستنی خریده، ذوق زده لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. حس میکرد سهون بهش اهمیت میده و این باعث میشد یه روزنه‌ی نور امید خیلی کوچولو توی دلش ایجاد بشه.
-این‌کار رو میکنیم. من یه بسته‌ی 10 تایی از بستنی میلکیز برات میارم و تو...یه قرار با خواهرت برام جور میکنی. عادلانه‌ست. مگه نه امگا؟
و واقعیت بار دیگه مثل یه توپ بسکتبال سنگین، توی سرش کوبیده شد.
دستش‌هاش رو دوباره مشت کرد و خداروشکر کرد که میتونه رایحه‌اش رو به راحتی پنهان کنه. وگرنه از شدت تلخ شدن فرومو‌ن‌هاش، ناامیدیش به راحتی توی صورت سهون کوبیده میشد و آبروش رو میبرد.
-نیازی...نیست. بهت میگم چه روزهایی کار نداره.
سهون لبخند زد.
-ممنونم. تو پسر خوبی هستی لوهان.
کمی مکث کرد و بعد پرسید:
-راستی چند سالته؟ من هیونگتم؟
لوهان نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:
-امسال 25 سالم میشه.
-اوه پس من هیونگتم. من 30 سالمه.
لوهان سر تکون داد و بعد از مکث کوتاهی و قبل از اینکه سهون بپرسه، جواب سوال توی ذهنش رو داد.
-لونینگ نونا 29 سالشه. اگر میخوای بدونی...هیونگ.
آلفا خندید و گفت:
-ذهنم رو خوندی. واقعا درباره‌اش کنجکاو بودم.
امگا نفس عمیقی کشید و بلند شد. بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دسته گل روی میز بندازه، لیوان قهوه رو توی دستش گرفت و گفت:
-ممنون بابت قهوه. من دیگه میرم. نونا کارش تموم شده و داره میاد.
با دست به روبروش اشاره کرد و تا سهون برگشت تا دختر موردعلاقه‌اش رو ببینه، لوهان برخلاف میل باطنیش که داشت به دست و پاش میفتاد تا بازهم کنار آلفا بمونه و مدت بیشتری رایحه‌ی بهشتیش رو استشمام کنه، اونجا رو ترک کرد.
لیوان قهوه رو توی اولین سطل آشغالی که دید، انداخت و به سمت اتاق تعویض لباس رفت تا لباسهاش رو عوض کنه و به یکی از اتاق‌های کارائوکه پناه ببره...

Just A Random Omega Where stories live. Discover now