part1

39 3 17
                                    

_علییییی..علی...وایسااا،صبرکن..
دوان دوان سعی میکرد خودش رو بهش برسونه..
این ممکن بود اخرین ملاقات اونها باشه..
اخرین ملاقاتی که بین اونها انجام میشد..
کفش های پاشنه بلندش بهش اجازه ی دویدن نمی دادند..
از اینجور کفش ها متنفر بود..
بلاخره با دیدن علی،توقف کرد و دست از دویدن کشید..
اون درست رو به روش ایستاده بود..
خسته نفس نفس میزد و نمیتونست حرفشو درست بیان کنه..
علی،با حالتی از غم و دودلی بهش نگاه کرد و انالیزش کرد..
یه شال مشکی و یه لباس بلند و دامن دار..
این لباس قرار بود تا ابد توی ذهن اون هک بشه..

مریم،چند قدم جلوتر اومد و رو به روی علی قرار گرفت..
نگاه متعجب و منتظر همه بزرگای فامیل به مریم دوخته شده بود..
مریم،با بغض به چشم های قهوه ای رنگ علی خیره و با لحنی پر از حسرت گفت:«زود برگرد..منتظرت میمونم علی!»
علی،با ناراحتی و بغض بعد کمی مکث به معنای تایید سری تکون داد و در پاسخ گفت:«خیالت راحت!زود درسمو تموم میکنم و برمیگردم ایران..زیاد طول نمیکشه،برمیگردم ایران و باز می بینمت»
مریم،با بغض درحالی که تموم تلاشش رو میکرد گریه نکنه و خونسرد باشه،رو بهش به معنای تایید سری تکون داد..
پدر علی که ادم عجولی بود،رو به پسرش با لحنی بی تفاوت و جدی گفت:«بدو پسرم،بدو اگه دیر برسیم هواپیما میره..به پرواز نمی رسیم»

علی،بدون میلش نگاهشو از مریم گرفت و به سمت ماشین رفت تا سوار بشه..
مریم،با بغض و گریه با نگاهش اون رو انالیز میکرد و دنبالش میکرد..
علی،سوار ماشین شد و در ماشین رو بست..
پدرش هم سمت ماشین رفت و سوار شد و درو بست..
مریم نمیتونست چشم از ماشین برداره..
منتظر نگاه علی بود..
علی هم روشو برگردوند و با نگرانی به مریم چشم دوخت..
مریم،با گریه دستش رو بالا اورد و به نشونه ی خداحافظی براش تکون داد..
علی هم انقدر از این خداحافظی ناراحت بود که نمیتونست هیچ جوابی بهش بده..
فقط احمقانه نگاهش میکرد و حسرت میخورد..

حسرت اخرین نگاه..
اخرین حسرت..
و اخرین عشق اون!
ماشین،حرکت کرد و از مریم فاصله گرفت..
مریم با گریه چند قدم جلو اومد و به ماشین که هر لحظه درحال فاصله گرفتن ازش بود،خیره شد..
مادرش،برای همدردی با اون دستش رو روی شونه هاش گذاشت و بهش خیره شد..
ماشین رفت و دیگه هیچ اثری ازش مشخص نبود..
خاله ی علی که اونجا حضور داشت،کاسه ابی که در دست داشت رو  روی زمین خالی کرد..
مریم،با استرس و نگرانی دستاش رو بهم گره زد و در فکر فرو رفت..

اون 17سال بیشتر نداشت..
و برای تحمل این درد زیادی جوون بود..
اون از 13سالگی شروع به دوست داشتن علی کرد..
و مراقب اون بود..
علی هم متقابلا اون رو دوست داشت و بهش اهمیت میداد..
هرچند این عشق،دوام زیادی نداشت..







سلام سلام..
سلام کنید به فیک جدید..
کاش انقدر مودی نبودم که بدون تموم کردن فیک فعلی به سراغ فیک بعدی برم😔😂
ولی متاسفانه هستم..
و اینکه امیدوارم خوشتون بیاد..
ووت و کامنت فراموش نمیشه✨🌿






18yearsmemmoriseWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu