part16

2 1 0
                                    

شب بود..
النا خواب بود..
مریم،بهش غذا داده بود و اونو خوابونده بود..
توی اتاق خواب بودند..
مریم،درحال نوازش کردن موهای النا بود که ناگهان خواهرش مارال داخل اومد..
نگاه مریم کنجکاوانه به مارال دوخته شد..
مارال،داخل اومد و درو پشت سرش بست..
اومد و روی تخت رو به روی مریم نشست..
به مریم چشم دوخت و اهسته با لحنی قاطعانه رو بهش گفت:«النا هم خوابید..توهم خسته ای!چرا نمی خوابی؟»
مریم،به النا دخترش نگاه کرد و در جواب مارال گفت:«خوابم نمیبره..خستم،یه خستگی که حالا حالاها قرار نیست از تنم بره»
مارال،لبخندی جالب رو به مریم زد و در جواب بعد کمی مکث گفت:«میدونی چرا خوابت نمیبره؟چون به علی فکر میکنی..نمیدونم یهو چی شد عصبی شدی و از مهمونی زدی بیرون،ولی میدونم انقدر عاقلی که حتما یه دلیلی برای خودت داری!»

مریم،به مارال نگاه کرد و لبخند تلخی زد..
کمی در فکر فرو رفت و سپس با لحنی از تاسف گفت:«النا رو دید..فهمید دختر منه،هیچی نتونستم بگم..فقط فرار کردم و رفتم،نمیدونم ممکنه چه فکرایی راجبم بکنه..ولی کاش بدونه من هنوزم دوسش دارم»
مارال،لبخندزنان برای دلگرمی دست های مریم رو گرفت و رو بهش برای دلداری دادن گفت:«نگرانش نباش..اون خودش همه چیز رو میدونه،تا تهشو میدونه..اون خودش هنوزم عاشقته،بیشتر از توهم عاشقته..مطمئن باش راجبت فکر بدی نمیکنه و هنوزم عین روز اول باورت داره»
مریم،لبخند امیدوارانه ای زد و دست مارال رو متقابلا گرفت..
و بهش نگاه کرد..
مارال هم لبخند ملیح تری تحویلش داد..
وجود یه خواهر مثل مارال برای مریم مفید بود..

براش مثل یه معجزه بود..
و تو غم ها و شادی هاش کنارش بود..
حتی وقتایی که مریم هنوز ایران بود،مارال کنارش بود..
و بصورت مجازی باهاش ارتباط برقرار میکرد..
تا نگرانیش برطرف بشه..
و اگه مارال نبود،حتما مریم توی نیویورک تنها میموند..
و هیچ پشت و پناهی نداشت..
و در اخر..
مارال تنها تکیه گاه مریم بود!
و تنها همدم اون..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤝🏻🎀

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now