part19

6 0 4
                                    

شب بود..
مریم،نگاهش به پنجره بود..
در فکر فرو رفته بود..
سکوت،فضای اتاق بستری رو فراگرفته بود..
در همین حین،ناگهان علی داخل اومد و اهسته رو به مریم روی صندلی نشست..
رو به روی تخت مریم نشسته بود..
بعد کمی مکث،رو به مریم قاطعانه گفت:«نیمدم مزاحم بشم..فقط اومدم دو کلوم باهات اختلاط کنم،اگه مزاحمت نیست»
مریم،چیزی نگفت و فقط سکوت کرد..
نمیخواست حرفی بزنه یا جوابی بهش بده..
علی که سکوت مریم رو دید،سرشو پایین انداخت و شروع به صحبت کرد:«نمیدونم چرا ساکت شدی و نمیخوای حرفی بزنی..ولی هرچیزی که هست،اینو خوب میدونم که دخلی به من نداره..از وقتی که منو دیدی،بهم ریختی..غذا نمیخوری،کم حرف شدی..و تمرکزی هم روی کارات نداری،نمیدونم شاید دارم میترسونمت..ولی به جان خودم من همچین نیتی ندارم،من فقط میخوام کنارم باشی و نگاهت کنم..حتی اگه از دور هم باشه من به همین نگاه راضی ام،فقط بتونم تو رو ببینمت..همین برام کافیه،اگه از اینکه من کنارت باشم اذیت میشی یا من اذیتت میکنم..میرم و دور میشم ازت،میرم یه جایی که چشمت به من نیفته..اذیتت نکنم،فقط میخوام تو راحت زندگی کنی..تو اذیت نشی،من اینطوری تربیت نشدم که بخوام ناموس مردم رو آزار بدم..هرجور شما راحت باشید منم همونطور رفتار میکنم،الانم میرم و گورمو گم میکنم..تا چشمتون به چشمم نیفته،خدانگهدارتون مریم خانوم!»

و سپس از صندلی بلند شد و رفت..
مریم،بغضش ترکید و هق هق کنان شروع به گریه کرد..
و سپس با گریه پتو رو برداشت و کشید روی خودش..
و شروع به گریه کرد..
اون عاشق بود..
عاشق علی...
ولی نمیتونست به روی خودش بیاره..
میترسید..
میترسید همه چیز اونجور که توقع داره اتفاق نیفته..
و تازه بدتر بشه..
برای  همین فقط سکوت میکرد..
و گریه میکرد..
و تنها گریه میتونست اون رو سبک کنه..
و بار حرف هاش رو کمتر کنه..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🤍

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now