part18

5 1 10
                                    

چشم هاش رو اهسته باز کرد..
اولین چیزی که دید،مارال بود..
مارال،با نگرانی رو بهش گفت:«مریم،ابجی خوبی؟قربونت برم چی شد یهو؟»
مریم،با نگرانی و بی میلی نگاهشو از مارال گرفت و به دیوار سمت راستش داد..
سپس خطاب به مارال با نگرانی پرسید:«النا..النا دخترم کجاست؟»
مارال،با دلگرمی رو بهش گفت:«نگران نباش..اون حالش خوبه،پیش منه..تو بیمارستانه،تو نگران خودت باش که داری از بین میری»
مریم،چشم هاش رو بست و دیگه چیزی نگفت..
مارال که بی میلی و بی حوصلگی مریم رو دید،بعد مکث کوتاهی خطاب بهش گفت:«خوب دیگه من برم برات یه چیزی بیارم بخوری..تو که چیزی نمیگی،حتما دلت نمیخواد الان چیزی بگی..منم نمیخوام مجبورت کنم،استراحت کن من میرم و میام»

و سپس از روی صندلی بلند شد و رفت..
مریم که متوجه رفتن مارال شد،نگاهشو از دیوار گرفت و به در خروجی داد..
در کمال ناباوری با علی مواجه شد که نزدیک در بهش خیره شده بود و با نگرانی بهش نگاه میکرد..
مریم،بغض کرد..
یه بغض خاصی گلوشو گرفته بود..
یه بغضی که اصلا بهش اجازه ی صحبت نمیداد..
و اذیتش میکرد..
علی که نگاه معصومانه ی مریم رو دید،کمی معذب شد و روشو برگردوند و پشت در ایستاد..
مریم با این کار علی بغضش ترکید و اولین قطره ی اشکش روی گونه اش چکید..
نگاهشو از در گرفت و به دیوار داد..

چشم هاش رو بست و یاد خاطره ای افتاد..
*فلش‌بک*
مریم و علی،داخل اشپزخونه بودند..
فقط مادربزرگ خونه بود..
و باقی اهالی خونه خرید بودند..
مریم 17 ساله،کنجکاوانه با لحنی سوالی به علی رو کرد و پرسید:«راستشو بگو..برای چی با اون پسرا دعوا کردی؟»
علی،با کمی شرمندگی رو به مریم گفت:«هیچی..راستشو بخوای اسم شما رو اوردن،منم عصبی شدم..آخه نمیتونستم ببینم اسم شما ورد زبون بقیه باشه»
مریم،با تعجب و کمی خجالت کمی به علی نگاه کرد و سپس نگاهشو ازش گرفت و به زمین داد..
علی،نگاهشو به زمین دوخت و بعد کمی مکث قاطعانه گفت:«خب شماهم ناراحت نباش..از این به بعد دیگه دعوا نمیکنم،اصلا ببخشید..نمیدونستم ناراحت میشی» 

مریم،نگاهشو به علی داد و با کمی خجالت گفت:«قول میدی؟قول میدی دیگه دعوا نکنی؟»
علی،با امیدواری و قاطعانه گفت:«آ..آره..آرهه..قول میدم،دیگه دعوا نمیکنم..اصلا گور بابای هرچی دعواعه،فقط شما دیگه ناراحت نباش..اینم حل میشه»
مریم،بعد کمی مکث لبخندی شیرین زد و رو بهش گفت:«باشه..ناراحت نیستم..دیگه ناراحت نیستم»
علی،با امید خاصی لبخند زد و بهش نگاه کرد..
مریم هم خجالت کشید و روسریش رو مرتب کرد..
*پایان‌فلش‌بک*
مریم،همینطور مثل ابر بهار گریه میکرد..
علی هم سرشو با تاسف پایین انداخت و در فکر فرو رفت..
هرچی خاطرات بیشتری برای مریم مرور میشد،درد این عشق براش سخت تر میشد..
اون میخواست همه چیز رو برای خودش اسون تر کنه..

میخواست راحت ترش کنه..
حتی میخواست فراموشش کنه..
اما نمیتونست..
قدرت عشق هیچوقت بهش اجازه ی فراموشی نمیداد..
و اون رو شکسته تر میکرد..
و حتی عاشق تر..!








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤎✨

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now