part2

8 3 8
                                    

قاب عکس رو در دست گرفت..
اون رو انالیز کرد..
عکسی که مریم 17ساله و علی 18ساله رو نشون میداد!
و یک عالم خاطره و عشقی که نمیشد در یک قاب بیانش کرد..
در یک کلمه و یک جمله جا نمیشد..
و برای اون زیادی بزرگ بود!
دستی روی اون کشید..
گرد و خاک از قاب عکس پاک شد..
و عکس حالا چهره ی بهتری به خودش گرفته بود..
تمیزتر شده بود و واضح تر بود..
غرق تماشای عکس و مرور خاطرات بود که ناگهان صدای باز شدن در توجهشو جلب کرد..

ناگهان با ترس به بیرون در نگاه کرد و سریع نگاهشو به عکس داد و عکس رو میون پارچه و صندوقچه پنهون کرد..
و سریع از جاش بلند شد و زیرزمین رو ترک کرد..
اره درسته!
زیرزمین..
زیرزمینی که مملو از خاطرات و وسایل پنهون شده بود و هیچکس ازشون خبر نداشت..
سپس به داخل خونه رفت و رو به شوهرش سینا که حدود 10سالی بود از ازدواجشون می‌گذشت،با عصبانیت و طلبکاری نگاه کرد و با داد و بیداد گفت:«چه خبرته باز درو چهار طاق باز کردی و اومدی خونه؟!مگه اینجا کاروانسراست که هرطور بخوای درو باز کنی هرطور بخوای ببندی؟!ناسلامتی اینجا ادم زندگی میکنه حیوون که نیستیم..مراعات خودتو نمیکنی مراعات این بچه که خوابه رو بکن»

مریم،بعد این سالها صاحب یه فرزند شده بود..
یه دختربچه که 4سال بیشتر نداشت..
و به تازگی به زندگی پر فراز و نشیب اونها پا گذاشته بود..
سینا،با لحنی طلبکارانه و توهین امیز مثل همیشه در جواب مریم گفت:«باز شروع کردی به غر و لند کردن و هوار کشیدن؟!کل همسایه ها فهمیدن من زن دارم..از بس هر ظهر و شب باید داد و فریادهای جنابعالی رو تحمل کنم..خوب دو دقیقه دندون رو جیگر بذار صبرکن برسم بعد فحش بارم کن»
مریم،با لحنی طلبکارانه به سراغ خرید های خونه رفت و درحالی که اونها رو به سمت یخچال می برد،در جواب بلند بلند گفت:«نه اخلاق داره نه یکمی جون واسه کار کردن!بعد تازه میگه فحشم نده..»
به سمت یخچال رفت و در یخچال رو که باز کرد،گریه ی دخترش النا توجهشو جلب کرد..
با تعجب بهش نگاه و خرید ها رو زمین گذاشت و اون رو در اغوش گرفت و با محبت خطاب بهش گفت:«جانم قشنگ مامان!چرا بیدار شدی عزیزم؟مگه بهت نگفتم استراحت کن؟!»

سینا با صدایی بلند خطاب به مریم با لحنی متکبرانه گفت:«من میرم یکم بخوابم..دو سه ساعت دیگه که بیدار شدم غذات حاضر باشه..وگرنه از بیرون غذا میگیرم»
و بعد تموم کردن حرفش به سمت اتاق خوابش رفت و درو پشت سرش بست..
مریم با غیض از سر جاش بلند شد و درحالی که دخترش رو اروم میکرد،خطاب به سینا گفت:«مرده شورتو ببرن با خوابت!کاش بخوابی دیگه بیدار نشی!»
و سپس بعد تموم کردن حرفش در یخچال رو با پاهاش بست و به سالن برای دوباره خوابوندن دخترش رفت..
همسر مریم یعنی سینا،به اجبار باهاش ازدواج کرد..
دو سال که از رفتن علی از ایران می‌گذشت،خواستگارهای مریم همینطور می‌اومدند و می‌رفتند..
مادربزرگ و پدر مریم هم اعتقاد داشتند که زمان ازدواج مریم فرارسیده!
در صورتی که اون 19سال بیشتر نداشت..

و همینطور ازدواج مریم رو راهی برای فراموش کردن عشق سابقش یعنی علی می‌دونستند..
و یه طوری میخواستند که علی هم حال و هوای مریم از سرش بیفته..
خواستگارهای زیادی اومدند ولی هیچکدوم باب میل مریم نبودند..
و مریم مرتب اونها رو رد میکرد..
تا اینکه اخرین خواستگار یعنی سینا اومد..
سینا،5سال از مریم بزرگتر بود!
یعنی اون زمان درست 25سال داشت..
شغلش کار توی بانک بود و درامد خوبی داشت..
خانواده ی به نسبت محترمی هم داشت..
میشه گفت باب میل خانواده ی مریم قرار گرفته بود..
ولی مریم هیچوقت اون رو دوست نداشت..

خانواده ها باهم صحبت کردند و باهم به توافق رسیدند..
و ازدواج مریم و سینا رو تایید کردند..
با وجود اینکه مریم خیلی بهشون اصرار کرد که دست از این تصمیم بردارند..
و زندگی اون رو تباه نکنند..
ولی متاسفانه گوش هیچکدوم به حرف های مریم بدهکار نبود و تصمیم خودشون رو گرفتند..
خلاصه اوضاع مریم و سینا تا قبل از ازدواج بدک نبود..
نه تعریفی داشت و نه تمجیدی!
ولی بعد از ازدواج تازه همه چیز شروع شد..
مخالفت های مریم و سینا توی بحث های مختلف شروع شد و اختلاف هاشون بالا می گرفت..
سینا از بانک اخراج شد و کاملا ورشکسته شد..
میشد گفت برای مدتی هیچ درامدی نداشت..

تا اینکه به واسطه ی پارتی یکی از اقوامش تونست داخل یه شرکت داخل بخش های اداری کار کنه..
ولی با یه حقوق ناچیز و خیلی کمتر از قبل!
زندگیشون از نظر اقتصادی بهتر شده بود..
ولی هنوز بحث و جدال ها ادامه داشت..
تا اینکه اونها صاحب یه دختر به نام النا شدند..
و زندگیشون به خاطر النا کمی بهتر شد..
و سینا هم عهد بسته بود که روی اخلاقش کار کنه..
ولی این عهد تنها 1سال دوام اورد و باقی اون 3سال دعواها باز بالا گرفت و باز مکافات ها شروع شد..
و این شد زندگی پر فراز و نشیب مریم!
هرچند این تازه قسمت کوچیکی از زندگی اون خواهد بود..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نمیشه🫶🏻✨

18yearsmemmoriseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora