part14

5 2 12
                                    

علی،رو به مریم ناباورانه و با بغض گفت:«مر..مریم؟!خودتی؟!»
مریم،با بغض و گریه،همینطور بهش خیره موند و فقط به نشونه ی تایید سری تکون داد...
علی،سری پایین انداخت و باز نگاهش کرد..
با بغض و ناباوری رو بهش بعد کمی مکث و حیرت زدگی گفت:«باورم نمیشه..بعد چندین سال،اخرین باری که دیدمت..16_17سالت بود،فکر میکردم الان که برم،بازم میتونم ببینمت..ولی ندیدمت تا همین امشب»
مریم،با گریه نگاهش رو از علی گرفت و به پنجره داد..
حرف های زیادی برای گفتن داشت..
اما بغض و گریه هاش بهش اجازه ی صحبت نمی‌دادند..
علی،رو بهش با بغض و ناباوری گفت:«یادته؟بهت گفتم میرم خارج که درس بخونم..بهت گفتم میرم که مثل بابام پولدار شم،بهت قول دادم برم خارج درس بخونم یه شغل خوب پیدا کنم و بعد برگردم ایران دستتو بگیرم با خودم بیارم امریکا..تا زنم بشی با خودم زندگی کنی،به خودم قول داده بودم که خوشبختت کنم..اما هیچکس از فردا خبر نداشت،نمیدونستم قراره ازت جدا بمونم و توهم قسمت یکی دیگه بشی»

مریم،اشک هاش رو پاک کرد و به پنجره خیره موند..
علی،با بغض ادامه داد:«سال یازدهم بودم،چیز زیادی از درسم نمونده بود..بعدش میرفتم دوازدهم و بعدشم که دانشگاه،همه چیز خوب بود تا اینکه کارت دعوتت به دستم رسید..عروس مریم عدالت جو و داماد هم سینا،باورم نمیشد..فکر میکردم دارن باهام شوخی میکنن،فکر کردم سرکاریه..شروع کردم دلمو صابون زدن که نه اینا همش تقلبیه و دارن سرم کلاه میذارن،ولی نه!بعدش بهم ثابت شد همچی راست بود..ازت دلخور شده بودم،متنفر شده بودم..کارت دعوتت رو گرفتم با نفرت تمام پارش کردم،ذره ذره اش رو اتیش زدم نابودش کردم تا هیچ اثری ازش نمونه،ولی ذهنمو چیکار میکردم؟!از خاطره های تو پر بود»
مریم،نگاهش رو به زمین دوخت و چشم هاش رو بست..
خاطرات رو مرور میکرد..
روزی که کارت عروسیش رو بدست علی رسونده بود..

و منتظر جوابش بود..
ولی هیچوقت هیچ جوابی ازش نگرفت..
علی،رو به مریم ادامه داد:«تصمیممو گرفتم..خواستم فراموشت کنم،دیگه هیچی برام مهم نبود..عکساتو پاره کردم،بهت فکر نکردم..کارت دعوتت رو پاره کردم،حتی پیش مشاور هم رفتم تا بهم مشاوره بده برای فراموش کردنت..اما فایده ای نداشت،اهنگ گوش میدادم یادت می‌افتادم..هرجا میرفتم حرف تو بود،خاطره هات هنوزم یادم بود..از این وضعیت متنفر بودم،از اینکه نمیتونستم فراموشت کنم متنفر بودم..از اینکه بیست چاری تو مخم بودی متنفر بودم،فقط یه چیزی ذهنمو درگیر خودش کرده بود..اینکه چطوری تونستی اینقدر راحت فراموشم کنی؟!چطوری تونستی با اون مرتیکه بری زیر یه سقف؟چطوری تونستی روز و شب باهاش باشی و به من فکر نکنی؟»

مریم،سریع جواب علی رو داد و رو بهش گفت:«من فراموشت نکردم!حتی یه لحظه هم فراموشت نکردم..روز و شب به فکرت بودم،هنوزم اویزی که بهم دادی تو داشبورد ماشینمه..هنوزم عکسات تو زیرزمین خونمه،چطوری وقتی هیچی ازم نمیدونی انقدر راحت میگی فراموشت کردم؟من حتی یه ذره هم اونو دوست نداشتم..حتی سعی نکردم دوسش داشته باشم،چون ازش متنفر بودم..حالم ازش بهم میخورد،من زوری باهاش ازدواج کردم..تا به خودم اومدم دیدم نصف زندگیم رفته و هنوز زندگی نکردم،من هیچوقت زندگی نکردم،همش فقط با فکر به تو گذشت..اما دیگه دیر شده بود،دیگه خیلی دیر شده بود..دیگه نمیتونستم بهت برسم،دیگه عین یه رویا شده بودی..دور شده بودی و من دیگه تو رو نمی دیدم،من فقط ارزو میکردم که...»

هنوز مریم حرفشو تموم نکرده بود که ناگهان با صدای النا دخترش به خودش اومد:«مامان!»
با گریه به پیش در اومده بود و نگاهش به مریم دوخته شده بود..
نگاه مریم،ناباورانه به النا دوخته شده بود..
علی هم که طرز نگاه کردن مریم رو دید،با تعجب به النا نگاه کرد..
النا،اروم اروم وارد اتاق شد و پیش مریم رفت..
علی،با تعجب و ناباوری رو به مریم ازش پرسید:«این بچه..بچه ی توعه؟»
مریم،با شک و تردید به علی نگاه کرد و سپس سریع دخترش النا رو در آغوش گرفت..
سپس ایستاد و از اتاق بیرون رفت و از کنار علی گذشت و رفت..

و نگاه علی با حسرت به مریم که مدام ازش دورتر میشد،دوخته شده بود..
ولی هیچ کاری ازش برنمیومد و هیچ کاری نمیتونست بکنه..
درست مثل وقتی که میخواست به امریکا مهاجرت کنه!








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now