part10

6 2 14
                                    

عصر بود..
مارال،وارد خونه شد و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد..
سپس ماشین رو خاموش کرد و رو به مریم لبخندزنان گفت:«پیاده شو!رسیدیم»
و سپس خودش هم پیاده شد..
مریم،با تعجب همراه دخترش النا پیاده شد..
و در ماشین رو پشت سرش بست..
با تعجب محو تماشای حیاط شد..
حیاط خونه،پر شده بود از درختای میوه و گل های رنگارنگ..
و یه حیاط فوق العاده بزرگ بود که جا برای هرچیزی داشت..
و یه تاب خیلی بامزه ی سفید رنگ هم داشت..
النا،با تعجب رو به مادرش ازش پرسید:«مامان..اینجا کجاست؟»
مارال،در جواب النا لبخندزنان قاطعانه گفت:«اینجا خونه ی منه خاله جان..بیاید داخل»

مریم،با تعجب همراه النا به داخل رفت..
داخل خونه هم بزرگ و زیبا بود..
و پله میخورد به اتاق های دیگه اش..
اونها سمت میز ناهارخوری رفتند و دورش نشستند..
مریم هم مشغول انالیز کردن خونه شد..
مارال هم داخل اشپزخونه رفت برای درست کردن یه قهوه..
مریم،بعد انالیز کردن خونه به دخترش النا نگاه کرد..
رو بهش لبخندی شیرین زد و دستی روی سرش کشید..
مارال،قهوه رو درست کرد و برای مریم اورد..
براش روی میز گذاشت و رو بهش گفت:«بفرما بخور»
و سپس اومد کنارش نشست..
رو به النا لبخندزنان با محبت گفت:«نشد برای تو درست کنم خاله..برای تو ضرر داره،وقتی که بزرگتر شدی میتونی بخوری»
سپس لبخندزنان نگاهشو از النا گرفت و به مریم داد..

رو بهش با لحنی قاطعانه گفت:«خوب بگو برامون ببینم،طی این سالا چیا کشیدی؟چرا اومدی نیویورک؟»
مریم،نفسی عمیق کشید و در جواب مارال گفت:«بدبختی بیچارگی..اوارگی،غیر این چیزا چیزی نکشیدم..سینا موجب همشون بود،کل زندگیمون شده بود دعوا و بحث..از زندگیم هیچی نفهمیدم،دیگه اخراش وقتی باهاش یه دعوای شدید کردم و کار به کتک و فحش کشید..تصمیم خودمو گرفتم،ازش طلاق گرفتم..قبلش هم یه وکیل خوب گرفتم و اومد تو دادگاه کمکم کرد»
مارال،رو بهش قاطعانه گفت:«آهاااا..الان فهمیدم،پس توهم برای اینکه دیگه اونو نبینی تصمیم گرفتی بیای نیویورک و جدا ازش زندگی کنی اره؟»
مریم،تاییدکنان سری تکون داد..
مارال،نگاهش رو از مریم به رو به رو داد..
سپس بعد کمی مکث قاطعانه گفت:«خوب کردی!شجاعتت رو دوست دارم..هرچند باید زودتر اینکارو میکردی،الان دیگه خیلی دیر شده بود..ولی باز خوب کردی!تبریک میگم،این شروع زندگی توعه..یه شروع جدید،انگار که تازه متولد شدی و میخوای از صفر شروع کنی»

مریم،لبخندزنان امیدوارانه به مارال نگاه کرد..
سپس مارال هم لبخندزنان دست مریم رو گرفت و سعی کرد بهش دلداری بده..
این قشنگترین دلداری بود..
قشنگترین همدردی..
و قشنگترین لحظه ای که میتونست وجود داشته باشه..
مارال درست میگفت..
زندگی مریم از نو شروع شده بود..
و این یه اغاز دوباره بود..
ولی این اغاز به خود مریم بستگی داشت..
که چطور اون رو رقم بزنه..
و چطور اون رو ادامه اش بده..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤍🍷

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now