part3

10 3 6
                                    

ظهر بود..
مریم،به خونه ی مادر شوهرش رفته بود..
چون دخترش النا برای دیدنش به اونجا رفته بود..
و اون هم میخواست النا رو به خونه برگردونه..
النا،بیشتر اوقات برای دیدن مادربزرگش و سرگرمی به اونجا میرفت..
چون مادربزرگش اون رو دوست داشت و از دیدنش لذت می‌برد..
مریم،از ماشین پیاده شد و درو بست..
سپس به سراغ خونه رفت و ایفون رو زد..
مادر شوهر جواب داد و با صدایی واضح پرسید:«الو؟!بله؟!»
مریم،با لحنی محبت امیز پاسخ داد:«سلام مادرجون..اومدم النا رو ببرم»
مادر،با لحنی مملو از عشق پاسخ داد:«سلام عزیزم..خوبی؟!حالا نمیشه یکم بیشتر بمونه؟!دلمون براش تنگ میشه»

مریم،لبخندزنان در پاسخ قاطعانه گفت:«نه دیگه زیادی بهتون زحمت داد..بعدشم باهاش کار دارم بیاد بهتره بازم میارمش قول میدم»
مادر،لبخندزنان در جواب گفت:«باشه پس بزار وسایلشو جمع کنه و بیاد»
مریم از ایفون فاصله گرفت و منتظر ایستاد..
دقایقی بعد النا همراه با مادر بیرون اومد و مادر لبخندزنان رو به مریم گفت:«بفرما،اینم دختر شما صحیح و سالم..خوبه؟!»
مریم،رو به النا لبخندزنان در پاسخ گفت:«ممنونم مادرجون..خیلی اذیتتون کرد نه؟»
مادر،رو بهش لبخندزنان با لحنی محبت امیز گفت:«نه چه اذیتی؟!تازه حالمونو خوب کرد سرگرممون کرد چرا اذیت کنه این دختر گلم؟!»
مریم،ریز ریز خندید و رو به مادر با لحنی محبت امیز گفت:«خوب دیگه من با اجازتون برم..مرسی که مراقب النا بودین،امیدوارم بتونم براتون جبران کنم»

مادر،رو بهش لبخندزنان و با لحنی محبت امیز گفت:«قربونت برم..مراقب خودت باش بسلامت»
مریم،ازش خداحافظی کرد و لبخندزنان همراه النا به سمت ماشین رفت..
ماشین مریم یه 206بود..
که سینا براش خریده بود..
البته بعد کلی منت گذاشتن و غر زدن!
سوار ماشین شدند و درو بستند..
سپس برای مادر بوق زد به نشونه ی خداحافظی و رفت..
دقایقی بعد..
مریم،درحال رانندگی بود..
لبخندزنان خطاب به دخترش با لحنی از محبت گفت:«خوش گذشت مامان؟!چیکار کردی خونه مادرجون؟!»

النا،درحالی که با عروسکش بازی میکرد..در جواب مادرش گفت:«اره..با مامانجون بازی کردم،با عروسکامم بازی کردم»
مریم،لبخند رضایتمندانه و بزرگتری زد و در جواب گفت:«بازی کردی؟افرین..افرین که بازی کردی،چه خوب که به دخترم خوش گذشته»
النا،لبخندی شیرین زد و مشغول بازی با عروسکش شد..
مریم،لبخندزنان بعد مکثی کوتاه پرسید:«مامان چیزی خوردی؟!غذایی چیزی؟!گرسنه نیستی؟»
النا،در جواب آهسته و با همون لحن شیرین جواب داد:«خوردم خیلی خوشمزه بود»
مریم،لبخندزنان در جواب با لحنی محبت امیز گفت:«نوش جون دخترم..چه دختر ماهی دارم من»
النا،درحال باز کردن داشبورد ماشین بود که موفق شد اون رو باز کنه..
اون رو کامل باز کرد و یه اویز برای ماشین پیدا کرد..

یه اویزی که عکس علی روش هک شده بود!
اویز رو به مادرش نشون داد و با لحنی سوالی پرسید:«مامان این اقاعه کیه؟!»
مریم،با تعجب بهش نگاه کرد و لبخند از روی لب هاش محو شد..
به خودش اومد و سریع اویز رو از دخترش گرفت و داخل داشبورد گذاشت و اون رو بست..
سپس خطاب به دخترش با لحنی جدی پرسید:«مامان مگه بهت نگفتم دست به چیزی نزن؟چرا به داشبورد ماشین دست زدی؟!»
النا،با تعجب رو به داشبورد پرسید:«ناراحت شدی مامان؟»
مریم،نفسی عمیق کشید و با جدیت گفت:«بله!ناراحت شدم..وقتی داخل ماشین نشستی نباید دست به چیزی بزنی..خواستی بزنی هم قبلش باید اجازه بگیری»
النا،سرشو پایین انداخت و با لحنی شرمنده گفت:«ببخشید»

مریم،یه پارک رو به صورت اتفاقی دید و نزدیک اون پارک رفت و خطاب به دخترش گفت:«حالا ولش کن..مامان نظرت درمورد پارک چیه؟میخوای بری بازی کنی؟»
النا،به معنای تایید سری تکون داد..
مریم،لبخندی ریز زد و نزدیک پارک ماشین رو گذاشت..
سپس درو برای النا باز کرد و رو بهش گفت:«النا مامان..تو برو یکم بازی کن منم الان میام»
سپس النا سریع پیاده شد و به سراغ پارک رفت..
مریم،در رو که برای دخترش باز کرده بود رو بست و سپس داشبورد ماشین رو باز کرد..
اویز علی رو بیرون اورد و بهش نگاه کرد..
این اویز،خاطرات زیادی رو براش مرور میکرد..
خاطراتی که بوی حسرت و عشقی به یاد موندنی میدادند..

*فلش‌بک*
مریم و علی،داخل زیرزمین نشسته بودند..
علی،یه اویز از داخل جیبش بیرون اورد و بعد انالیز کردنش،به سمت مریم اون رو گرفت..
سپس رو بهش با لحنی از قاطعیت گفت:«مریم..این رو ببین،خودم درستش کردم..قشنگه؟»
مریم،بهش نگاه کرد..
کنجکاوانه و با ناباوری بهش اون رو ازش گرفت و انالیزش کرد..
سپس با تعجب و ناباوری بعد مکثی کوتاه گفت:«خیلیی قشنگه!چطوری درستش کردی؟!»
علی،رو به اویز قاطعانه گفت:«اسونه!از استادم یاد گرفتم..اون این چیزا رو زیاد درست میکرد..خونه و مغازش از این اویزا پر شده بود..اگه دوسش داری مال تو»

مریم،لبخندزنان رو به اویز گفت:«عکست خوب افتاده!یادگاری نگهش میدارم»
علی،نگاهشو با خجالت از مریم گرفت و سرشو پایین انداخت..
سپس با خجالت بعد مکثی کوتاه گفت:«استادم گفته بعد نگهش دار واسه زن ایندت..میگفت اگه زنت واقعا دوست داشته باشه اینو تا ابد نگهش میداره»
مریم،با خجالت دست از تماشای اویز برداشت و به علی نگاه کرد..
این نگاه برای این بود که منظور علی رو فهمیده بود..
و کاملا گیج و متعجب شده بود..
علی که متوجه نگاه مریم شده بود،با خجالت خطاب بهش گفت:«ببخشید..منظور بدی نداشتم»
مریم،نگاهش رو قاطعانه ازش گرفت و به اویز داد..
سپس ریز ریز به حرف علی خندید و محو تماشای اویز شد..
علی هم متعجب بهش نگاه کرد و اون هم با خنده ی مریم خندش گرفت و سرشو با خجالت پایین انداخت..
*پایان‌فلش‌بک*

مریم با مرور اون خاطرات بغض کرده بود و چشم هاش از اشک خیس شده بودند..
رو به اویز با عذاب وجدان و احساس گناه گفت:«منو ببخش علی..منو ببخش که نتونستم به قولم عمل کنم،من نتونستم کنارت بمونم..ولی دلم برات تنگ شده»
و بعد تموم کردن حرفش با گریه اویز رو به سینه فشرد و سرش رو روی دنده ی ماشین گذاشت و مشغول گریه کردن شد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫶🏻

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now