part9

7 2 0
                                    

ظهر بود..
مریم،همراه دخترش النا درحال خروج از فرودگاه بود..
که ناگهان در همین حین صدایی اشنا به گوشش خورد:«مریم..مریممم..مریم»
این صدا..این صدا..
صدای مارال بود!
با اینکه سالها گذشته بود..
ولی مریم هنوز هم این صدا رو میشناخت..
همراه دخترش سریع سمت مارال رفت و رو بهش کنجکاوانه گفت:«مارااال..مارال»
وقتی دقیقا رو به روی اون قرار گرفت و پیشش رفت،مارال با خوشحالی سریع اون رو در اغوش گرفت..
با صدایی از ناباوری و بغض گفت:«خدای من..مریمم،خواهر قشنگم..کجا بودی این همه سال؟دلم برات یه ذره شده بود»

مریم،لبخندی ریز تحویلش زد و اون رو متقابلا در اغوش گرفت..
سپس مارال مریم رو رها و به النا نگاه کرد..
رو به روش قرار گرفت و روی دو پا تقریبا نشست..
با ناباوری و بغض رو بهش گفت:«عزیز من..تو النایی؟چقدر بزرگ شدی،اخرین بار که دیدمت..نوزاد بودی،تازه بدنیا اومده بودی»
اون رو با دلسوزی در اغوش گرفت..
و بعد مدت کوتاهی رها کرد..
سپس بلند شد و رو به چهره ی شکسته و پر از زخم مریم با نگرانی پرسید:«صورتت چی شده؟کی اینکارو باهات کرده؟اون سینای عوضی؟مگه از همون روز اول نگفتم ازش طلاق بگیر؟وقتی این بچه بدنیا اومده بود باید اینکارو میکردی..الان که دیگه دیره»

مریم،نفسی عمیق کشید و با بی تفاوتی رو بهش گفت:«وقت برای توضیح زیاده..فعلا بیا بریم،ممکنه دیر بشه»
مارال،با خونسردی چمدون ها رو برداشت و رو بهشون گفت:«راست میگی..خیلی خوب،بیاین بریم»
سپس بهش پشت کرد و شروع به حرکت کرد..
مریم و النا هم پشت سرش حرکت میکردند..
مارال،خطاب به مریم قاطعانه گفت:«ماشین من تو پارکینگه..با ماشین خودم اومدم دنبالتون،انقدر خوبه که وقتی توش می شنید قشنگ کیف می کنید»
سپس از فرودگاه خارج و به سمت پارکینگ رفتند..
به طبقه ی پایینی پارکینگ رفتند..
مارال زودتر سمت ماشین رفت و سوار شد..
ماشین مارال بوگاتی بود..
یه بوگاتی مشکی..
مریم و النا هم جلو کنار مارال نشستند..

مارال،عینک افتابی خودش رو زد و ماشین رو استارت زد..
دنده عقب گرفت و حرکت کرد..
از پارکینگ خارج شد و به سمت خونه ی خودش حرکت کرد..
مریم،رو به مارال با کنجکاوی ازش پرسید:«الان داریم کجا میریم؟»
مارال،با لحنی قاطعانه پاسخ داد:«میریم خونه ی من..البته از الان دیگه خونه ی جفتمونه..فرقی هم نمیکنه،اونجا برای یه مدتی هستیم..بعد خودم براتون یه خونه دست و پا میکنم میرید اونجا اطراف خودم زندگی می کنید»
مریم،با کنجکاوی و کمی تعجب نگاهشو از مارال گرفت و به شیشه ی ماشین داد..
بهش خیره شد و در فکر فرو رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now