part17

2 1 0
                                    

صبح بود..
مریم،خونه بود..
با النا بود..
درحال غذا دادن بهش بود..
صبحونه نیمرو بود..
لقمه رو داخل دهن النا گذاشت..
النا هم مشغول خوردنش شد..
مریم،لبخند شیرینی رو بهش زد و دور دهنشو با دستمال پاک کرد..
سپس لبخندزنان سرشو پایین انداخت و لقمه ی بعدی رو براش حاضر کرد..
سپس دستشو دراز کرد تا بهش لقمه رو بده که ناگهان النا رو بهش با لحنی بامزه گفت:«آب میخوام»
سپس،مریم با تعجب دستشو عقب برد و لقمه رو گذاشت..

سپس بلند شد و به اشپزخونه رفت..
یه لیوان برداشت و پر از آب کرد..
سپس پیش النا برگشت و لیوان آب رو بهش داد..
النا هم خواست آب رو بخوره که ناگهان لیوان کج شد و رو لباسش آب ریخت!
مریم،با تعجب و نگرانی لیوان رو ازش گرفت و رو بهش گفت:«لباست خیس شده..اشکال نداره اشکال نداره،الان میرم برات لباس میارم عوض کنی»
النا که لباسش خیس شده بود و یخ کرده بود،شروع به گریه کرد..
مریم سریع بلند شد و از پله ها بالا رفت..
سپس داخل اتاق رفت و پیش ساک لباس رفت..
زیپ رو باز کرد و شروع به گشتن کرد..
یه لباس صورتی طور پیدا کرد و برداشت و از اتاق بیرون رفت..

سپس نزدیک پله ها شد تا ازشون پایین بیاد که ناگهان..
سردرد شدیدی گرفت!
با کلافگی دستشو روی سرش گذاشت..
خاطرات بد چند روز اخیر کنار پله ها براشون مرور شد..
با زور و درد رسیدن به پله،گریه های النا..
کتک خوردن از سینا..
زخم روی سرش و خونریزی اون..
همه و همه موجب بدحالی اون میشدند..
ناگهان نزدیک پله ها شد تا ازشون پایین بیاد که در همین حین..
پاهاش لغزید و تعادلش رو از دست داد..
و سپس قل خورد و از پله ها پایین افتاد..
جسم بی جونش بیهوش روی زمین افتاد..
النا،با گریه سمت مامانش اومد و اونو صدا زد:«مامان..مامان!»
اما جوابی نمی‌شنید..
النا با ترس شروع به گریه کرد و دست مادرش رو گرفت..

دستش هنوز گرم بود ولی بی حس بود..
النا،با ترس دست مادرش رو محکم تر گرفت و به پله ها نگاه کرد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💅✨

18yearsmemmoriseحيث تعيش القصص. اكتشف الآن