part8

4 2 0
                                    

صبح بود..
راس ساعت 10..
مریم و النا توی فرودگاه بودند..
منتظر هواپیما بودند..
قرار بود اونا به نیویورک برن..
تا هم از سینا دور باشند..
و هم اینکه یه زندگی تازه رو شروع کنند..
مریم،با خواهرش "مارال" تماس گرفت..
مریم یه خواهر به اسم مارال داشت..
که 29سالش بود..
اون خیلی وقت بود که به امریکا مهاجرت کرده بود..
و نیویورک زندگی میکرد..
اونجا مشغول ادامه تحصیل شد..

و روانشناسی خوند..
الان چندسال میگذره که درسش تموم شده..
و یه روانشناس معتبر شده..
مریم،باهاش تماس گرفت و از صندلی بلند شد..
به سمت شیشه های فرودگاه که هواپیماها رو نمایش میداد،رفت و منتظر پاسخ مارال شد..
تا اینکه بلاخره صدایی از مارال اونو به خودش اورد:«الو؟مریم تویی؟»
مریم،با شک و تردید و کمی مکث پاسخ داد:«سلام..اره خودمم»
مارال،با خوشحالی و ذوق ادامه داد:«باورم نمیشه،چه عجب بلاخره بعد این همه سال بهم زنگ زدی!کاری باهام داشتی؟»
مریم،نفسی عمیق کشید و قاطعانه پاسخ داد:«اره،دارم میام نیویورک..یه ربع دیگه پروازم میرسه..میتونی اونجا یه جایی برام اوکی کنی برای زندگی؟»

مارال،با تعجب کمی مکث کرد و ادامه داد:«اهاا..چه خوب که داری میای اینجا،حتما حتما میتونی بیای پیش خودم..اینجا یه جایی رو برات پیش خودم اوکی میکنم تو نگران نباش»
مریم،بعد کمی مکث پاسخ داد:«خیلی خوب،ممنونم..جبران میکنم برات،باید قطع کنم..الان دیگه کم کم پروازم میرسه،ممکنه از پرواز عقب بمونم..خداحافظت،به زودی می بینمت»
مارال،با لحنی محبت امیز و کمی عجله ادامه داد:«باشه باشه ببخشید اگه وقتتو گرفتم..مراقب خودت باش اجی قشنگم،خداحافظت»
مریم،لبخندی ریز به لب هاش اورد و گوشی رو قطع کرد..
سپس گوشی رو داخل کیفش گذاشت و لبخندزنان پیش دخترش النا برگشت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹✨

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now