part4

12 2 2
                                    

صبح بود..
مریم،سراغ النا رفت تا اون رو برای مهد بیدار کنه..
به سراغ اتاقش رفت و کنارش نشست..
سپس اهسته اون رو صدا زد و به دستش برای بیدار کردنش ضربه زد..
اهسته رو بهش صدا میزد:«النا..مامان..النا،پاشو باید بری مهد..پاشو»
ولی هیچ فایده ای نداشت و اون بیدار نمیشد..
باز اون رو صدا زد و رو بهش بلندتر گفت:«النا..النا مامان پاشو..می شنوی صدامو؟!»
ناگهان به خودش اومد و به دست های دخترش نگاه کرد..
دست هاش خیلی داغ بودند..
دست هاش رو با نگرانی بیشتر فشرد و بهش نگاه کرد..

باز با نگرانی به صورت دخترش نگاه کرد و سپس اون رو از تختش بلند کرد و در اغوش گرفت..
سپس بلند شد و به سراغ اشپزخونه رفت..
تا میتونست برای پایین اوردن تب النا صورت و دست و پاهاش رو خیس کرد..
اما هیچ کمکی بهش نکرد و بازهم بدنش داغ بود..
با نگرانی به سراغ اتاق النا رفت و به سراغ کشوی لباس هاش رفت..
لباس هاش رو برداشت و تنش کرد..
کاپشن،کلاه و دستکش..
و هرچیزی که کمک میکرد اون بیرون سردش نشه..
سپس خودش هم اماده شد و هردو باهم بیرون رفتند..

هردو سوار ماشین شدند و مریم ماشین رو روشن کرد..
دنده عقب گرفت و از خونه خارج شد..
دقایقی بعد..
توی مسیر بودند..
مریم،پشت چراغ قرمز ایستاد..
نفسی عمیق کشید و با نگرانی به النا نگاه کرد..
النا بازهم خواب بود!
با نگرانی کلاهش رو از سرش برداشت و موهاش رو مرتب کرد..
و با نگرانی رو بهش گفت:«دووم بیار مامان،الان میرسیم»
سپس نگاهشو از النا گرفت و به چراغ داد..
چراغ سبز شده بود..
سپس دنده گرفت و حرکت کرد..

نیم ساعت بعد..
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد..
سپس درو برای دخترش باز کرد و دخترش رو در اغوش گرفت..
درو بست و به سمت مطب دکتر حرکت کرد..
وقتی رسید،نوبت گرفت و برای انتظار روی صندلی نشست..
با نگرانی به دخترش نگاه کرد و دکمه های کاپشن رو براش باز کرد..
سپس دستش رو دور کمرش انداخت و نگاهشو ازش گرفت..
نفسی عمیق کشید و سرش رو کنار سرش گذاشت..
اهسته خطاب بهش زمزمه کرد:«مامان نگران نباش..من کنارتم،نمیذارم حالت بد بمونه..همینجام مامان»
ناگهان در همین حین منشی مریم رو صدا زد و گفت:«خانوم مریم صالحی»
مریم،با کنجکاوی از صندلی بلند شد و رو به منشی پرسید:«بله خودمم»

منشی،بهش نگاه و قاطعانه گفت:«میتونید برید داخل»
مریم،درحالی که هول کرده بود من من کنان گفت:«بل..بله ممنونم»
و دست النا رو گرفت و از صندلی بلندش کرد و همراه خودش پیش دکتر برد..
دقایقی بعد..
دکتر رو به النا قاطعانه پرسید:«علائمش رو یه بار دیگه تکرار میکنی؟»
مریم،قاطعانه با کمی استرس گفت:«تب..بیحالی و خستگی و بی اشتهایی»
دکتر،نگاهش رو به دفترچه داد و همینطور که مشغول نوشتن بود،خطاب به مریم گفت:«خوب تبش خیلی بالاست..اما جای نگرانی نیست،با چندتا شیاف و پاشویه کردن درست میشه..اگه درست نشد میتونید باز بیاریدش و بستری بشه»
مریم،با خیالی اسوده رو به دکتر لبخندی ملیح زد و گفت:«ممنونم..تموم حواسم رو جمع میکنم که حالش بهتر بشه»

دکتر،برگه ای که داروها رو داخلش تجویز کرده بود رو کند و تحویل مریم داد و گفت:«بفرمایید»
مریم ازش تشکر کرد و برگه رو تحویل گرفت..
دقایقی بعد..
مریم،داروها رو از داروخونه خرید و ازشون تشکر کرد..
سپس با داروها به سراغ ماشین رفت و سوار شد..
رو به دخترش که دیگه الان بیدار شده بود،لبخندزنان گفت:«حال دخترم چطوره؟بهتری قشنگ مامان؟»
ولی النا خسته تر از این حرف ها بود و هیچ جوابی بهش نداد..
مریم،لبخندزنان ماشین رو استارت زد و خطاب به دخترش گفت:«قربون النای خودم برم..الان که رفتیم خونه داروهات رو بخور و استراحت کن..مطمئنم که خوب میشی»
و سپس حرکت کرد و به سمت خونه راهی شد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫂

18yearsmemmoriseDove le storie prendono vita. Scoprilo ora