part15

2 1 0
                                    

مریم،سریع به سراغ مهمون ها رفت..
رو به مارال سریع گفت:«مارال اجی..بیا بریم،بیا بریم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم»
دایی محسن،با تعجب و خنده رو به مریم گفت:«مریم دایی چی شد یهو؟امپر چسبوندی!»
مریم،طلبکارانه و قاطعانه رو به دایی بهش گفت:«دایی جان شما چرا به من نگفتی مهمونی مال پسرتونه؟من اگه میدونستم به هیچ عنوان نمیومدم!شما که از اولم خوش نداشتین منو پسرتون رو باهم ببینید پس چرا منو امشب دعوت گرفتید؟»
دایی،با تعجب به خاله ها و فامیل های حاضر در مهمونی نگاهی کرد و سرشو پایین انداخت و خندید.. 
مارال،کنار مریم رفت و سرشو پایین اورد و اهسته خطاب بهش گفت:«عزیزم تو الان شوک شدی عادیه!الکی عصبی نشو خونسردیت رو حفظ کن بعد که مهمونی تموم شد میریم خونه»

مریم،بلند رو بهش قاطعانه گفت:«من این حرفا سرم نمیشه!اگه میخوای خودت بمون من با تاکسی برمیگردم خونه»
و روشو برگردوند تا بره از اونجا که ناگهان با علی رو به رو شد..
علی،رو بهش قاطعانه گفت:«این مهمونی مال منه..میزبان اصلی منم،خونه هم مال منه..پس نمیزارم کسی تا وقتی که مهمونی تموم نشده از اینجا تکون بخوره،مخصوصا تو که جریانت با تموم اینا فرق داره»
مریم،قاطعانه و طلبکارانه با شجاعت خاصی در جواب گفت:«منم مهمون توعم و یه ادم با اراده و عاقلم که هروقت لازم دونستم مهمونی رو ترک میکنم و میرم خونه،نیازی هم نیست از کسی اجازه بگیرم..دخترم گرسنشه و خوابش میاد باید ببرمش خونه استراحت کنه»
علی،پوزخندی زد و رو بهش در ادامه گفت:«پس بچه ی خودته!  چقدرم که شبیه خودته»

مریم،رو بهش با عصبانیت و لحنی طلبکارانه گفت:«میذاری برم یا به زور کنارت بزنم و برم؟»
سپس علی رو بهش ناچار کنار رفت..
مریم هم دست دخترش رو گرفت و همراه خودش برد..
مارال هم پشت سرش اومد و وقتی به علی رسید،رو بهش با تاسف گفت:«ببخشید علی..می‌بینی که عصبیه،وقتی هم عصبیه هیچی جلو دارش نیست..میخواستم بیشتر بمونم اما نشد»
علی،با احترام رو بهش گفت:«فدا سرتون..تشریف ببرید اون بچه هم خسته هست بره خونه زودتر استراحت کنه»
مارال،تایید کنان سرشو تکون داد و همراه مریم از خونه رفت..
دایی محسن بعد رفتنشون،با خنده رو به علی گفت:«دیدی چجوری خیت شدی پسر؟هزار بار بهت گفتم این دختر مال تو نیست..گوش نکردی،حتما باید اینجوری ابروتو ببره؟»

علی،با حسرت به در خروجی نگاه کرد و نگاهشو به پدرش داد..
و سپس روشو برگردوند و به اتاقش رفت..









سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡

18yearsmemmoriseTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang